رهوار
لغتنامه دهخدا
رهوار. [ رَهَْ ] (ص مرکب ) مرکب رونده ٔ فراخ گام و خوش راه و نجیب . (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
یکی اسب رهوار زیر اندرش
لگامی بزرآژده بر سرش .
نیکخوی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن .
کیسه ٔ زر چون ز ناردانه بیاگند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار.
- سمند رهوار ؛ اسب خوش راه . (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود.
یکی اسب رهوار زیر اندرش
لگامی بزرآژده بر سرش .
فردوسی .
نیکخوی را به ره عمر در
زیر خرد مرکب رهوار کن .
ناصرخسرو.
کیسه ٔ زر چون ز ناردانه بیاگند
کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار.
سوزنی .
- سمند رهوار ؛ اسب خوش راه . (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود.