رسته شدن
لغتنامه دهخدا
رسته شدن . [ رَ ت َ / ت ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آزاد شدن . رها شدن . رهایی یافتن . رستگار شدن .خلاص یافتن . رها گشتن . (یادداشت مؤلف ) :
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل ّ و بند گران .
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
بدان رومیان بر ببخشودشاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
چو شد رسته از جنگ برگاشت روی
تهمتن همی بود پرخاشجوی .
وگر به پاکی و طهر و طهارت و عصمت
ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
قول و عمل چون بهم آمد بدان
رسته شدی از تن غدار خویش .
رسته شد از بار جهل هرکه خرد
جان و دلش را ستوده برهون شد.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته .
ناهید چون عقاب ترا دید روز صید
گفتا درست هاروت از بند رسته شد.
دقیقی .
مگر یک رمه نامداران سران
شود رسته از غل ّ و بند گران .
فردوسی .
چو پیروزگر دادمان دستگاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
فردوسی .
بدان رومیان بر ببخشودشاه
گنه کار شد رسته با بیگناه .
فردوسی .
چو شد رسته از جنگ برگاشت روی
تهمتن همی بود پرخاشجوی .
فردوسی .
وگر به پاکی و طهر و طهارت و عصمت
ز مرگ رسته شدی فاطمه بدی اندر.
ناصرخسرو.
قول و عمل چون بهم آمد بدان
رسته شدی از تن غدار خویش .
ناصرخسرو.
رسته شد از بار جهل هرکه خرد
جان و دلش را ستوده برهون شد.
ناصرخسرو.
راستی کن که اندرین رسته
نشوی جز به راستی رسته .
سنایی .