رستن
لغتنامه دهخدا
رستن . [ رُ ت َ ] (مص ) روییدن . (فرهنگ رشید). روییدن و بالیدن و سبز شدن . (ناظم الاطباء). روییدن و برآمدن . (آنندراج ). نمو کردن . بالیدن . بیرون آمدن . سبز شدن . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). دمیدن . سر زدن . حاصل مصدر آن رویش . (یادداشت مؤلف ). روییدن گیاه . (از شعوری ج 2 ورق 25). روییدن گیاه و درخت و غیر آنها. (فرهنگ نظام ) : از بیخ ارغوان شاخ زعفران رسته است . (سندبادنامه ص 15).
نخواهم زمانه جز آن کو بهشت
چنان رست باید که یزدانْت کشت .
گیا رست باچند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانْشان ز بخت .
چنین دید در خواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت .
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراکنده شد تخم و از خاک رست .
به هر زمین که خلافش بود نخواهد رست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه .
آب حیوان زد و چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده ٔ معشوق گیاه .
آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته .
ز کافور وز عود بُد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
که داند قدر سنبل تا نبیند
برسته همبرش سعدان و کنگر.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد.
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای .
این آن ماه است که آغاز رستن نبات در وی باشد. (نوروزنامه ).
ملک اورا صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه ).
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
صورت قد تو رست در چمن چشم من
زآنکه سهی سرو را جای بود جویبار.
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز دل و خال تو گشت دیده ٔ من آبدان .
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته اند
بر جهان صد شاخ نوبر در جهان افشانده اند.
چو سال آمد به شش چون سرو می رست
رسوم شش جهت را بازمی جست .
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه های سرد رستم .
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک و در میانْشان رسته .
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.
هر دم از شاخ زبانم میوه ٔ تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی .
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آنکس که بیخ شترغاز کشت .
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست .
ز خاک رسته لاله ها چو بسّدین پیاله ها
به برگ لاله ژاله ها چو در شفق ستاره ها.
انبات . نَبْت . رستن گیاه . (منتهی الارب ). تجبر؛ رستن گیاه بعد از خوردن . (منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ). طرور؛ رستن نبات . (تاج المصادر بیهقی ). نبات ؛ رستن گیاه و آنچه بدان ماند. (ترجمان القرآن ).
- بررُستن ؛ رستن . روییدن . سبز شدن .درآمدن . پیدا شدن . پدید آمدن . رشد کردن . بالیدن :
چو بررست و آمدْش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون قیر موی .
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای .
چو شاخ ترّ بررُستی و چون نخجیَ
َر برجستی و شصت از سالیان رُستی .
فلک این آینه وآن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست .
همه روز این حکایت بازمی جست
جز این تخم از دماغش برنمی رست .
و رجوع به مادّه ٔ بررستن در جای خود شود.
- رُستن جای ؛ رُستنگاه .(یادداشت مؤلف ).
- گزاف رستن ؛ بمجاز، بر ریا و گزافه بالیدن و برآمدن :
همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست .
|| بیرون آمدن . (ناظم الاطباء). نشو و نما. (یادداشت مؤلف ). بالیدن :
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهرکه خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود.
اسنان ؛ رستن دندان هشت سالگی استر و رویاندن آن . (تاج المصادر بیهقی ). کثاء؛ رستن موی و پشم شتر. (منتهی الارب ).
- رُسته تر شدن ؛ بزرگتر شدن . بالیده تر شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چو شد رسته تر کار شمشیر کرد
ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد.
و رجوع به ماده ٔ رسته شدن و رسته گردیدن و رسته گشتن شود.
|| پدید آمدن . (ناظم الاطباء). بمجاز، بوجود آمدن . پیدا شدن :
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
که مهراب کابل ز تخمش برست .
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سویی راه جست .
اَبَر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی ز آهن برست .
ز من رسته ای تو اگر بخردی
چه بِنْکوهی آنرا کزآن رسته ای .
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآنکه بهم درخور است عنبر و دریاکنار.
زآن آتش و آب رست سردی
کز فیض بهاء دین کشد نم .
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست .
نخواهم زمانه جز آن کو بهشت
چنان رست باید که یزدانْت کشت .
فردوسی .
گیا رست باچند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانْشان ز بخت .
فردوسی .
چنین دید در خواب کز پیش تخت
برستی یکی خسروانی درخت .
فردوسی .
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراکنده شد تخم و از خاک رست .
فردوسی .
به هر زمین که خلافش بود نخواهد رست
ز هیچ باغ درخت و ز هیچ راغ گیاه .
فرخی .
آب حیوان زد و چشمش بدوید و بچکید
تا برست از دل و از دیده ٔ معشوق گیاه .
منوچهری .
آبی چو یکی جوژگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته .
منوچهری .
ز کافور وز عود بُد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت .
اسدی .
که داند قدر سنبل تا نبیند
برسته همبرش سعدان و کنگر.
ناصرخسرو.
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد.
ناصرخسرو.
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای .
ناصرخسرو.
این آن ماه است که آغاز رستن نبات در وی باشد. (نوروزنامه ).
ملک اورا صد درخت تازه رست
هر یکی صد شاخ سبز و تر کشید.
مسعودسعد.
دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود. (کلیله و دمنه ).
خاربن گرچه رست و بالا کرد
سر او را سپهر والا کرد.
سنایی .
صورت قد تو رست در چمن چشم من
زآنکه سهی سرو را جای بود جویبار.
خاقانی .
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز دل و خال تو گشت دیده ٔ من آبدان .
خاقانی .
پنج شاخ دست رادش کز صنوبر رسته اند
بر جهان صد شاخ نوبر در جهان افشانده اند.
خاقانی .
چو سال آمد به شش چون سرو می رست
رسوم شش جهت را بازمی جست .
نظامی .
چو سبزه لب به شیر برف شستم
چو گل بر چشمه های سرد رستم .
نظامی .
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشک و در میانْشان رسته .
(گلستان ).
کی برست آن گل خندان و چنین زیبا شد
آخر این غوره ٔ نوخاسته چون حلوا شد.
سعدی .
هر دم از شاخ زبانم میوه ٔ تر می رسد
بوستانها رسته زآن تخمم که در دل کاشتی .
سعدی .
ندارد طمع رستن شاخ عود
هر آنکس که بیخ شترغاز کشت .
ابن یمین .
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست .
حافظ.
ز خاک رسته لاله ها چو بسّدین پیاله ها
به برگ لاله ژاله ها چو در شفق ستاره ها.
قاآنی .
انبات . نَبْت . رستن گیاه . (منتهی الارب ). تجبر؛ رستن گیاه بعد از خوردن . (منتهی الارب ) (از تاج المصادر بیهقی ). طرور؛ رستن نبات . (تاج المصادر بیهقی ). نبات ؛ رستن گیاه و آنچه بدان ماند. (ترجمان القرآن ).
- بررُستن ؛ رستن . روییدن . سبز شدن .درآمدن . پیدا شدن . پدید آمدن . رشد کردن . بالیدن :
چو بررست و آمدْش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون قیر موی .
فردوسی .
اگر کژ بر او رُسته ای سوختی
وگر راست بررُسته ای رَسته ای .
ناصرخسرو.
چو شاخ ترّ بررُستی و چون نخجیَ
َر برجستی و شصت از سالیان رُستی .
ناصرخسرو.
فلک این آینه وآن شانه را جست
کزین کوه آمد و زآن بیشه بررست .
نظامی .
همه روز این حکایت بازمی جست
جز این تخم از دماغش برنمی رست .
نظامی .
و رجوع به مادّه ٔ بررستن در جای خود شود.
- رُستن جای ؛ رُستنگاه .(یادداشت مؤلف ).
- گزاف رستن ؛ بمجاز، بر ریا و گزافه بالیدن و برآمدن :
همه محرومی از نجستن تست
بی بری از گزاف رستن تست .
اوحدی .
|| بیرون آمدن . (ناظم الاطباء). نشو و نما. (یادداشت مؤلف ). بالیدن :
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
ز دینار و گوهرکه خیزد ز آب
همان نیز چیزی که کانی بود
کجا رستنش آسمانی بود.
فردوسی .
اسنان ؛ رستن دندان هشت سالگی استر و رویاندن آن . (تاج المصادر بیهقی ). کثاء؛ رستن موی و پشم شتر. (منتهی الارب ).
- رُسته تر شدن ؛ بزرگتر شدن . بالیده تر شدن . (یادداشت مؤلف ) :
چو شد رسته تر کار شمشیر کرد
ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد.
نظامی .
و رجوع به ماده ٔ رسته شدن و رسته گردیدن و رسته گشتن شود.
|| پدید آمدن . (ناظم الاطباء). بمجاز، بوجود آمدن . پیدا شدن :
فریدون ز ضحاک گیتی بشست
که مهراب کابل ز تخمش برست .
فردوسی .
دو مار سیه از دو کتفش برست
غمی گشت و از هر سویی راه جست .
فردوسی .
اَبَر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی .
میان من و او در ایوان درست
یکی کوه گفتی ز آهن برست .
فردوسی .
ز من رسته ای تو اگر بخردی
چه بِنْکوهی آنرا کزآن رسته ای .
ناصرخسرو.
نقش سر زلف او رست مرا در بصر
زآنکه بهم درخور است عنبر و دریاکنار.
خاقانی .
زآن آتش و آب رست سردی
کز فیض بهاء دین کشد نم .
خاقانی .
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش می رست .
نظامی .
تحمل چو زهرت نماید نخست
ولی شهد گردد چو در طبع رست .
سعدی .