رخت برداشتن
لغتنامه دهخدا
رخت برداشتن . [ رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) جمع کردن اسباب و اثاث . برداشتن لباس و وسایل : برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم . (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم . (گلستان ). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان ). || کوچ کردن و رحلت نمودن . (ناظم الاطباء). رفتن .
- رخت از (ز) جایی برداشتن ؛ ترک آنجا گفتن :
ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد.
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش .
تماشاروان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته .
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود از آن گروه برداشت .
ترک سودای خام کن خسرو
که وفا رخت از این جهان برداشت .
- رخت از (ز) جایی برداشتن ؛ ترک آنجا گفتن :
ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری
بدان که روزی ناگاه رخت بردارد.
ناصرخسرو.
بر تن هرکه رفت پیکانش
رخت برداشت از تنش جانش .
نظامی .
تماشاروان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته .
نظامی .
آهی زد و راه کوه برداشت
رخت خود از آن گروه برداشت .
نظامی .
ترک سودای خام کن خسرو
که وفا رخت از این جهان برداشت .
امیرخسرو دهلوی .