راهنمون
لغتنامه دهخدا
راهنمون . [ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (ص مرکب ) رهنمون . راهنما. (نظام ). راهنما که بعربی دلیل گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). راهنما و براستا. (ناظم الاطباء). هادی و نماینده ٔ راه . (آنندراج ). رهنما. دلیل .هادی . مرشد : و راهنمون است بر هستی و یگانگی او، آسمان و زمین و ستارگان . (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).
نه غریبست مر این نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه .
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون .
و رجوع به راهنما و رهنما و راهنمای و رهنمای در همین لغت نامه شود.
- راهنمون شدن ؛ رهنما شدن . راهنماگشتن . راهنما شدن . راهنمایی کردن . هدایت کردن :
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون .
|| (اِ مص ) بمعنی راهنمونی . (آنندراج ). راهنمایی . رهنمونی .
- راهنمون کردن ؛ راهنمایی کردن . راهنمون شدن . هدایت کردن . رهنمون شدن :
ساقی سوی میخانه مرا راهنمون کن
وآنگاه بیک جرعه میم دفع جنون کن .
نه غریبست مر این نعمت از آن بارخدای
این سخن راهنمونست و بده دارد راه .
فرخی (از آنندراج ).
دولت اندر شدنت راهنمای
بخت در آمدنت راهنمون .
امیرمعزی (از آنندراج ).
و رجوع به راهنما و رهنما و راهنمای و رهنمای در همین لغت نامه شود.
- راهنمون شدن ؛ رهنما شدن . راهنماگشتن . راهنما شدن . راهنمایی کردن . هدایت کردن :
این سخن گفت و شد ز خانه برون
شد مرا سوی راه راهنمون .
نظامی .
|| (اِ مص ) بمعنی راهنمونی . (آنندراج ). راهنمایی . رهنمونی .
- راهنمون کردن ؛ راهنمایی کردن . راهنمون شدن . هدایت کردن . رهنمون شدن :
ساقی سوی میخانه مرا راهنمون کن
وآنگاه بیک جرعه میم دفع جنون کن .
سهیلی (از آنندراج ).