ترجمه مقاله

ذوقی بسطامی

لغت‌نامه دهخدا

ذوقی بسطامی . [ ذَ ی ِ ] (اِخ ) مرحوم رضا قلیخان هدایت در مجمع الفصحاء آرد: نام شریفش میرزا فتح اﷲ و از انجاب و اطیاب طایفه ٔ اعراب بنی عامر است که بروزگاری دراز در آن ولایت ریاست و ایالت داشته اند وقتی از بسطام بهوای ملاقات خال خود حبیب اﷲ خان عرب که با فرمانفرمای مغفور شاهزاده حسینعلی میرزا نسبت امی داشت بشیراز آمد و با فقیر مؤلف موءالفت گرفت و سالها بملازمت شاهزادگان درشیراز بماند و در دولت خاقان مغفور محمد شاه مبرور قاجار ناچار به ری افتاد و بطهران زیست من بنده نیز در این شهر ارم بهر که مسقطالراس من است باز گشتم و تا اکنون که سال هجری بر یکهزار و دو صد و هفتادواندبرآمد متوقفم و وی سفری چند ببلاد خراسان کرده پس ازمدتی باز آمد و اکنون در دارالخلافه است الحق حکیمی است خبیر و کلیمی است بصیر دبیری نیکو خط و مترسلی فاضل در علوم متداوله کامل نظم و نثرش خوب قصیده و غزلش مرغوب اخلاقش حمیده و اوصافش گزیده و از فحول شعرای بلندپایه ٔ این زمان است و معروف بلاد ایران . سالها در شیراز و مدتها در تهران مجانست و مؤانست داشته ایم و گاهی بر یکدیگر شعر میخوانده ایم اکنون در گذشته رحمه اﷲ. در دفتری این قصیده را که مطلعش این است :
برخاست ز مرغ سحر صفیر
خیز ای ختنی ترک بی نظیر
که سالهاست گفته ام سهواً بنام او نوشته دیدم همانا مشتبه گردیده است و سهو کرده اند باری این اشعار از اوست در شکایت از روزگار و عدم مساعدت طالع گفته :
بازی گیتی بروزگار مرا
خوار کند دور روزگار مرا
داشت ز راحت پیاده ام چو بدید
بکمیت هنر سوار مرا
از خرد و علم و نظم و نثر چه سود
هیچ نیفزود زین چهار مرا
هیچ نبینم رخ ظفر چو بود
با سپه فتنه کارزار مرا
باغ خرد را منم بهار دریغ
کایچ نروید ازین بهار مرا
قدرشعیرم نمانده در بر خلق
تا شده این شاعری شعار مرا
در صفت فصل خزان و مدح وزیر سلطان گفته :
برسر سبزه می سرخ فراده که دگر
مهرگان باز درآمد سپس شهریور
بیش می نوش چو بینی اثر باد خزان
فرش مینا همه بسترد و بگسترد بزر
بر گل و سبزه همیدون بغنیمت می نوش
که نماند بهمه سال گل تازه و تر
سطح پیروزه نمودی ز مطر ابر بهار
کهربا گون شود آن سطح به آبان ز مطر
باغ را از اثر باد هزاران خطر است
هم ازو داشت بنوروز دو صد گونه خطر
گر گل و سبزه بپژمرد ببستان چه غم است
شادمان باش که انگور نوآورد ببر
سمن و سرخ گل ار نیست ببین دورخ سیب
که رخی کرده چو خورشید و رخی همچو قمر
بر فراز سلب زرین آبی بمثل
ببرآورده بغلتاق نوآئین زوبر
نار گفیده چو دو کفه پر از یاقوت است
که ز پری فتدش دانه ز هر کفه به در
حقه ای باشد انجیر ز مینای دو رنگ
وندرآن شربتی آموده ز خشخاش و شکر
گر هزارآوا افغان نکند دربستان
هر سحرکبک دری قهقهه آرد ز کمر
بدمن تیهو بخرامد با جوجگکان
چون بکتاب معلم را طفلان به اثر
شاخ امرود چو آونک کدوئیست [ کذا ] بنار
که به لوزینه بر انباشته از پا تا سر
روی نارنگ همه رنگ ولی توی سپید
خفته چون سیمبری زیر عقیقین چادر
دانه ها بر زبر خوشه ٔ انگور بتاک
بکرکانند ولی بکر دگررا مادر
پای تاسر گهر افشان شده بستان افروز
موزه پیروزه بپا گرزن یاقوت بسر
بر سر گلبن داودی گلهای سپید
محرمانند شده جمع بر اطراف حجر
تاک نیلوفر از طارم آویخته است
بر سر سبزه معلق بهوا چند شمر [ کذا ]
راست بر خطمی گلناری صد برگ ببین
نار موسی است که تابان شده از شاخ شجر
تا سپندی بتو سوزد مگر از عین کمال
چرخ از تابه ٔ خورشید بسازد مجمر
اگر از حلم تو یک فصل بر او عرضه کنند
جذر و مد می نکند تا به ابد بحر خزر
جاریه ٔ حکم تو نی بند پذیرد نه شراع
که بر او بخت تو هم باد بود هم لنگر
ملک بر کلک سیه سار تو باشد محتاج
هم بدانگونه که محتاج بنور است بصر
روی با خاصیت توست بدولتخواهان
کیمیائی که از او شرم کند شمس و قمر
عوذة باﷲ که بی لطفی تو قهر خداست
که ازو می نتوان جز بدعا کرد حذر
از دم سردچسان باز جهد نکته ٔ گرم
از نی خشک چه سان بار دهد شکر تر.
در تهنیت عید صیام و مدح معتمدالدوله گفته :
نظر بچهر بت ماه روی مشکین خال
ببامداد هژیر آمد و خجسته بفال
مرا درآمد اندر وثاق آن بت روی
چو بخت مقبل در صبح اول شوّال
گرفته لعل بدخشی ز روی دُرّ خوشاب
فکنده مشک خطائی بطرف سیم کلال
گشوده پسته ٔ خندان بگفت شهد فشان
گسسته خوشه ٔ مرجان ز لعل قند مثال
مرا چو گوش بمطرب بدید و دست بجام
بمنع گفت که شرمی زایزد متعال
نه گاه شرب مدام است و زخمه ٔ مطرب
نه وقت گردش جام است و نغمه ٔ قوال
که عید فطر خجسته است و از خداوندان
به آسمان زمین است گاه عرض نوال
بصحن میدان از نعل موزه ٔ گردان
هزار عید عیان بنگر از هزار هلال
زمین چو رضوان از نور زیور اشراف
هوا چو قطران از دود توپ مور آغال
ز قهر اوست مشاهد تفرق اجسام
ز تیغاوست معاین تجسم آجال
به هر زمین که غباری رسد ز موکب او
برای سرمه جفونش کننداستقبال
به هر وغا که گراید بعزم غزو و جهاد
جنود او همه فتح است و قایدش اقبال
چو نظم ملکی خواهد به نیروی تدبیر
کسی به تیغ نبیند مگر به استهلال
زهی امیر بلنداختری که گوهر را
بحضرت تو گه جود نیست سنگ رمال
توئی که گوهر پاکت پدید گشته ز مجد
اگر چه اصل بنی آدم است از صلصال
در آن دیار که پاس تو شحنه است بشب
عبور می نتوانند شبروان خیال
بروز معرکه از بیم صارمت گردان
نهان شوند چو دوشیزه دختران بحجال
چو سنگ خاره نجنبد ز جای خویش اگر
دهد نفاذ تو فرمان به دجله ٔ سیال
بکشوری که در آن راعی از عدالت تست
سرو فرو کند اندر دو چشم شیر غزال
همی برآید لؤلؤ ز خاک خشک اگر
وزد ز پرچم فتحت بر آن نسیم شمال
جمودشان متبدل شود بمر سحاب
اگر ز حلم تو ذکری رود بنزد جبال
بزرگ میرا نزد تو مدحت ذوقی
چنان بود که بر جوهری شکسته سفال
ولی ز مدحت تو آب نظم خود جوید
مکرر است در افواه ذکر یوسف و زال
که را بغیر تو مدحت برد که جمله دروغ
که را بغیر تو خدمت کند که جمله وبال .
قطعه در مدح وزیر کبیر و تقاضای برقراری مقرری :
خجسته رأی وزیری که رأی انور او
چو صبح صادق روی جهان بخنداند
مدبری که سر تاج خسروان جهان
بنعل پاره تدبیر خود بسنباند
مشاوری که به رای صواب و عقل درست
رموز ملت ودولت تمام میداند
چه رفعت است بنام خدا برتبت او
که از وصول به اوجش خیال میماند
اگر کسان چو فلاطون شوند در حکمت
تو آن کسی که فلاطون تو را همی ماند
همای شاه نشان گردد ار دم تو دمی
بخاک دردمد و در هوا بپراند
تو گر مدبر ملکی هزار سال فزون
بملک ناصردین شاه حکم میراند
ندانم از چه ز من قطع کرد رشته ٔ لطف
کسی که رشته ٔ یک ملک را بجنباند
بر آنکه سبز کند صد نهال حکمت چیست
که یک نهال برومند را بخوشاند.
من غزلیاته رحمه اﷲ:
دیده چو رود روان سینه چو مجمر دارم
تا دگر از اثر عشق چه بر سر دارم
در خور مهر بتان جای ندارم جز دل
شرم از این خانه ٔ تاریک محقر دارم
روز آن طره ٔ شبرنگ سیه باد که من
این سیه روزی از آن جادوی کافر دارم
دوش گفتی که شبی مست بکاخت آیم
ساده دل باشم اگر این ز تو باور دارم .

ایضاً:


چشم دارم که به پیری رسی ای تازه جوان
گر غمت کرد بهنگام جوانی پیرم
گرچه از کوی تو گشتم بدو صد مرحله دور
باز در سلسله ٔ زلف تو در زنجیرم .
ترجمه مقاله