دگرگون
لغتنامه دهخدا
دگرگون . [ دِ گ َ گو ] (ص مرکب ، ق مرکب ) دگرگونه . دیگرگون . دیگرگونه . تغییر حال یافته . (از برهان ) (ازآنندراج ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). متغیر شده و تبدیل شده . (ناظم الاطباء). متغیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). از حال بگشته . دگرسان . منقلب :
او همان است که بوده ست ولیکن تو
نه همانا که همانی که دگرگونی .
مرا بی تو دگرگونست احوال
اگر تو نیستی بی من دگرگون .
گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده دل تو دگرگونی .
|| دگرگونه . متفاوت . غیرمعمول . غیرمتعارف . غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف . باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر :
بگفت این سخن پس به بازار شد
بساز دگرگون خریدار شد.
زبانی دگرگون بهر گوشه ای
درفشی نوآیین و نو توشه ای .
کشانی و شکنی و زهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه .
گر دیگر است مردم و گل دیگر
این را بهشت نیز دگرگون است .
من آن درّ حکمت ندارم مهیا
که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون .
خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی
چون می کنم جفای دگرگون به دوستی .
بتان از سر سرآغُج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند.
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش .
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت .
دور از روی تو هر دم بی تو من
محنت و رنج دگرگون می کشم .
تدریة؛ دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی . (از منتهی الارب ).
- به رسم دگرگون ؛ غیر از وضع قبلی . متفاوت با پیش . به مجاز، تازه و نو :
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه .
|| گوناگون و رنگارنگ شده .(ناظم الاطباء). رنگارنگ . غیریکسان با دیگری . متفاوت با دیگری :
پس ِ هر یک اندر، دگرگون درفش
همه با دل و تیغ و زرینه کفش .
|| رنگ دیگر گرفته . (ناظم الاطباء). گونه گون . رنگ برنگ :
تا ابد یک رنگ بودن با فنا
نی همی هر دم دگرگون آمدن .
|| سرنگون . روی بازپس کرده . باژگونه . (از برهان ) (از آنندراج ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). واژگون شده :
برانداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کآید بزیر.
|| آشفته . درهم . با وضع غیرمنظم :
دگرگون بود کار آن بارگاه
نیابد کسی نزد ما نیز راه .
|| کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || (اصطلاح زمین شناسی ) نوعی سنگ است . رجوع به دگرگونگی شود.
او همان است که بوده ست ولیکن تو
نه همانا که همانی که دگرگونی .
ناصرخسرو.
مرا بی تو دگرگونست احوال
اگر تو نیستی بی من دگرگون .
ناصرخسرو.
گوئی که روزگار دگرگون شد
ای پیر ساده دل تو دگرگونی .
ناصرخسرو.
|| دگرگونه . متفاوت . غیرمعمول . غیرمتعارف . غیر از آنچه بود. تازه و نو. از نوع دیگر. بنوع دیگر. مختلف . باوضع دیگر. از نوعی و وضعی و جنسی دیگر. به صورتی دیگر :
بگفت این سخن پس به بازار شد
بساز دگرگون خریدار شد.
فردوسی .
زبانی دگرگون بهر گوشه ای
درفشی نوآیین و نو توشه ای .
فردوسی .
کشانی و شکنی و زهری سپاه
دگرگونه جوشن دگرگون کلاه .
فردوسی .
گر دیگر است مردم و گل دیگر
این را بهشت نیز دگرگون است .
ناصرخسرو.
من آن درّ حکمت ندارم مهیا
که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون .
سوزنی .
خاقانی از توچشم چه دارد به دشمنی
چون می کنم جفای دگرگون به دوستی .
خاقانی .
بتان از سر سرآغُج باز کردند
دگرگون خدمتش را ساز کردند.
نظامی .
دگرگون زیوری کردند سازش
ز در بستند بر دیبا طرازش .
نظامی .
چون شب آرایشی دگرگون ساخت
کحلی اندوخت قرمزی انداخت .
نظامی .
دور از روی تو هر دم بی تو من
محنت و رنج دگرگون می کشم .
عطار.
تدریة؛ دگرگون و ناشناخت ساختن خود را برای کسی . (از منتهی الارب ).
- به رسم دگرگون ؛ غیر از وضع قبلی . متفاوت با پیش . به مجاز، تازه و نو :
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه .
فردوسی .
|| گوناگون و رنگارنگ شده .(ناظم الاطباء). رنگارنگ . غیریکسان با دیگری . متفاوت با دیگری :
پس ِ هر یک اندر، دگرگون درفش
همه با دل و تیغ و زرینه کفش .
فردوسی .
|| رنگ دیگر گرفته . (ناظم الاطباء). گونه گون . رنگ برنگ :
تا ابد یک رنگ بودن با فنا
نی همی هر دم دگرگون آمدن .
عطار.
|| سرنگون . روی بازپس کرده . باژگونه . (از برهان ) (از آنندراج ) (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). واژگون شده :
برانداز سنگی به بالا دلیر
دگرگون بود کار کآید بزیر.
نظامی .
|| آشفته . درهم . با وضع غیرمنظم :
دگرگون بود کار آن بارگاه
نیابد کسی نزد ما نیز راه .
فردوسی .
|| کنایه از بدگمانی و بدمظنه ای باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). || (اصطلاح زمین شناسی ) نوعی سنگ است . رجوع به دگرگونگی شود.