ترجمه مقاله

دوزبان

لغت‌نامه دهخدا

دوزبان . [ دُ زَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب )که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است . || مار و افعی . (ناظم الاطباء). || که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین . ترجمان . مترجم . || دوزبانه . که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین ؛ پیکان دوزبان . صاحب دوزبان . صاحب دوزبانه .(یادداشت مؤلف ) رجوع به دو زبانه شود :
پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ .

سوزنی .


|| قلم و خامه . (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است :
اگر دوزبان است نمام نیست
درآن دوزبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دل است
جز از دوزبان چون بود ترجمان .

مسعودسعد.


|| دوقول . که حرفش یک نیست . (یادداشت مؤلف ). || منافق . (ناظم الاطباء) (غیاث ) (آنندراج ) . دورو. (یادداشت مؤلف ). دورنگ . دوروی . دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج ) :
قلم دوزبان است و کاغذ دورو
نباشند محرم در این سو زیان .

کمال الدین اسماعیل .


- دوزبان شدن ؛ ریاکردن و نفاق کردن . (ناظم الاطباء).
ترجمه مقاله