دل پرسی
لغتنامه دهخدا
دل پرسی . [ دِ پ ُ ] (حامص مرکب ) احوال پرسی . (آنندراج ) :
دل پرسی رقیب در افسردگی مکن
چون زنده نیست مار به افسون چه احتیاج .
غم نمی بود از ملالت گر بدل پرسی مرا
سوی ما هم چون غم خود رسم می بود آمدن .
دل پرسی رقیب در افسردگی مکن
چون زنده نیست مار به افسون چه احتیاج .
رفیع (از آنندراج ).
غم نمی بود از ملالت گر بدل پرسی مرا
سوی ما هم چون غم خود رسم می بود آمدن .
صبحی (از آنندراج ).