دلستانی
لغتنامه دهخدا
دلستانی . [ دِ س ِ ] (حامص مرکب ) کار دلستان . حالت دلستان . چگونگی دلستان . دلبری . دلکشی . زیبایی .جذابیت :
با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی .
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی .
- دلستانی کردن ؛ دلبری کردن :
من برآن بودم که ندهم دل به کس
سرو بالا دلستانی می کند.
|| دل بردن :
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری .
با این همه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی .
نظامی .
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی .
سعدی .
- دلستانی کردن ؛ دلبری کردن :
من برآن بودم که ندهم دل به کس
سرو بالا دلستانی می کند.
سعدی .
|| دل بردن :
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستانی ماندم به دل سپاری .
فرخی .