دلبندی
لغتنامه دهخدا
دلبندی . [ دِ ب َ ] (حامص مرکب ) دل بندی . حالت و چگونگی دلبند. و رجوع به دلبند شود. || دلبستگی . علاقه . تعلق خاطر :
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری .
|| دلکشی . دلبری . جذابیت :
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی .
نه وسمه است آن به دلبندی خضیب است
نه سرمه است آن به جادوئی کحیل است .
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را.
این همه دلبندی و خوبی ترا
موضع ناز است و غرور ای صنم .
|| (اِ مرکب ) در لهجه ٔ مردم گناباد خراسان ، مجموعه ٔ دل و جگر و روده ٔ گوسفند و گاو و غیره . (یادداشت پروین گنابادی ). رجوع به دلبند شود.
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری .
سعدی .
|| دلکشی . دلبری . جذابیت :
گر تو نیز آن جمال و دلبندی
بنگری فارغم که بپسندی .
نظامی .
نه وسمه است آن به دلبندی خضیب است
نه سرمه است آن به جادوئی کحیل است .
سعدی .
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را.
سعدی .
این همه دلبندی و خوبی ترا
موضع ناز است و غرور ای صنم .
سعدی .
|| (اِ مرکب ) در لهجه ٔ مردم گناباد خراسان ، مجموعه ٔ دل و جگر و روده ٔ گوسفند و گاو و غیره . (یادداشت پروین گنابادی ). رجوع به دلبند شود.