ترجمه مقاله

دستوری یافتن

لغت‌نامه دهخدا

دستوری یافتن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) اجازت یافتن . رخصت یافتن : احمدبن عبدالعزیز دستوری خواست از موفق که به عرب رود دستوری یافت . (سیستان ص 248). دستوری یافت که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی ). بونصر دبیر خویش را نزدیک من ... فرستاد.... که دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم . (تاریخ بیهقی ). پس از یک هفته سلطان را استادم بگفت و دستوری یافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). استادم حال فرزندان بوالقاسم با امیر بگفت و دستوری یافت . (تاریخ بیهقی ص 273). همه اعیان و بزرگان درگاه نزدیک وی رفتند و سخت نیکوحق گذاردند و دستوری یافت که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی ص 79). اندر مشافهه سخن گشاده تر بگفته آمده است چنانکه چون دستوری یابد آنرا عرض کند. (تاریخ بیهقی ص 209). پس مالها بذل کرد و حیلها ساخت تا دستوری یافت و... برفت . (مجمل التواریخ و القصص ). بدین قرار دستوری یافت و بجانب بلخ شد (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
ترجمه مقاله