درنفس
لغتنامه دهخدا
درنفس . [ دَ ن َ ف َ ] (ق مرکب ) درزمان . فی الحال . (شرفنامه ٔ منیری ). درحال . دردم . درلحظه . (ناظم الاطباء). فوراً. بی درنگ . دردم . آناً :
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس .
نبینی که آتش زبانست و بس
به آبی توان کشتنش در نفس .
سیه کاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس .
سعدی .
نبینی که آتش زبانست و بس
به آبی توان کشتنش در نفس .
سعدی .
سیه کاری از نردبانی فتاد
شنیدم که هم در نفس جان بداد.
سعدی .