درشکستن
لغتنامه دهخدا
درشکستن . [ دَ ش ِ ک َ ت َ ] (مص مرکب ) شکستن . خرد کردن . در هم خرد کردن :
نیم شبی نیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست .
صدهزاران نیزه ٔ فرعون را
درشکست آن موسیی با یک عصا.
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .
- با حق درشکستن ؛ درافتادن و عاصی شدن :
نام و ناموس ملک را درشکست
کوری آنکس که با حق درشکست .
|| تا شدن . بتو برگشتن . دوتا شدن . (ناظم الاطباء) :
طاق فلک ز زلزله ٔ صور درشکست
زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است .
- بهم درشکستن ؛ داخل هم گردیدن . در هم آمیختن . در هم ریختن :
زآتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گرده ٔ یاقوت بست .
- درشکستن آستین (پاچه و غیره ) ؛ ورمالیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین .
- درشکستن شب ؛ بیوقت شدن ، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن :
سپهدار ترکان چو شب درشکست
میان با سپه تاختن را ببست .
هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی ، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی . یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم . (تذکرة الاولیاء عطار).
|| پیر شدن . سالخورده شدن . شکسته شدن :
چه رسیده ست از زمانه ترا
پیر ناگشته در شکستی زود.
|| کاستن . زیان کردن . (ناظم الاطباء). || کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده . (آنندراج ) :
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پر هیزم است .
نیم شبی نیم برم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست .
عطار.
صدهزاران نیزه ٔ فرعون را
درشکست آن موسیی با یک عصا.
مولوی .
ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر
دست غمش درشکست پنجه ٔ نیروی من .
سعدی .
- با حق درشکستن ؛ درافتادن و عاصی شدن :
نام و ناموس ملک را درشکست
کوری آنکس که با حق درشکست .
مولوی .
|| تا شدن . بتو برگشتن . دوتا شدن . (ناظم الاطباء) :
طاق فلک ز زلزله ٔ صور درشکست
زین طاق درشکسته سبکترگذشتنی است .
خاقانی .
- بهم درشکستن ؛ داخل هم گردیدن . در هم آمیختن . در هم ریختن :
زآتش و آبی که بهم درشکست
پیه در او گرده ٔ یاقوت بست .
نظامی .
- درشکستن آستین (پاچه و غیره ) ؛ ورمالیدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). برزدن آستین .
- درشکستن شب ؛ بیوقت شدن ، و شب از مواقع اعتدال خود گذشتن . (یادداشت مرحوم دهخدا). پاسی از آن گذشتن یا از نیمه گذشتن :
سپهدار ترکان چو شب درشکست
میان با سپه تاختن را ببست .
فردوسی .
هر روزی به مزدوری رفتی و تا شب کار کردی و هرچه بستدی در وجه یاران خرج کردی ، اما تا نماز شام بگزاردی و چیزی بخریدی و بر یاران آمدی شب درشکسته بودی . یک شب یاران گفتند او دیرمیآید بیایید تا ما نان بخوریم و بخسبیم . (تذکرة الاولیاء عطار).
|| پیر شدن . سالخورده شدن . شکسته شدن :
چه رسیده ست از زمانه ترا
پیر ناگشته در شکستی زود.
ابن یمین .
|| کاستن . زیان کردن . (ناظم الاطباء). || کنایه از تخته های درشکستن و آن از چوب باشد اکثر و بعضی جاها از سنگ مرمر نیز دیده شده . (آنندراج ) :
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پر هیزم است .
نظامی (از آنندراج ).