دردزدیدن
لغتنامه دهخدا
دردزدیدن . [ دَ دُ دی دَ ] (مص مرکب ) دزدیدن .
- تن یا سر دردزدیدن ؛ دور کردن آن . عقب بردن آن :
تن خویش از سر کهان دردزد
جان خویش از می مهان پرور.
ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش .
- تن یا سر دردزدیدن ؛ دور کردن آن . عقب بردن آن :
تن خویش از سر کهان دردزد
جان خویش از می مهان پرور.
سنایی .
ز خاک پای مردان کن چون تخت حاسبان تاجت
وگر تاج زرت بخشند سر دردزد و مستانش .
خاقانی .