درخورد
لغتنامه دهخدا
درخورد. [ دَ خوَرْ / خُرْ ] (ص مرکب ) درخور. لایق . سزاوار. (برهان ) (غیاث ). لایق . زیبا. اندرخورد. از درِ. ز درِ. اندرخور.شایان . فراخور. (شرفنامه ٔ منیری ). شایسته . موافق . مناسب . (ناظم الاطباء). لائق . وفاق . (دهار) :
که درخورد تاج کیان جز تو کس
نبینیم شاها تو فریادرس .
نه درخورد جنگ تو است این سوار
که مرد تو آمد کنون پای دار.
ز دادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست .
درخورد تنور و تنوره باشد
شاخه که بر او برگ و بر نباشد.
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن
ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید.
ایزد چو قضای بد برخلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید.
گر تو ندهی داد او بطاعت
درخورد عذابی و ذل و خواری .
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
درخورد تو نیست هست این مشکل .
چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی .
پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
دین حق تاج و افسر مرد است
تاج نامرد را چه درخورد است ؟
درخورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است .
برسم آرایشی درخوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد.
که خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند.
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان .
کای در عرب از بزرگواری
درخورد شهی و تاجداری .
وآن پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی .
متاعی که درخورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود.
خنده که نه در مقام خویش است
درخورد هزار گریه بیش است .
مادر فرزند را بس حقهاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست .
گر بلا درخورد او افیون شود
سکته و بی عقلیش افزون شود.
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود درخورد خویش .
گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است
پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید.
نه درخورد سرمایه کردی گرم
تنک مایه بودی از آن لاجرم .
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل .
مرا چندگوئی که درخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش .
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو درخورد من .
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست .
- درخورد شدن ؛ سزاوار شدن . درخور شدن :
درخورد ثنا شوی به دانش
هرچند که درخور هجائی .
که درخورد تاج کیان جز تو کس
نبینیم شاها تو فریادرس .
فردوسی .
نه درخورد جنگ تو است این سوار
که مرد تو آمد کنون پای دار.
فردوسی .
ز دادار فرزند آن مرد خواست
همان کار وی نغز و درخورد خواست .
شمسی (یوسف و زلیخا).
درخورد تنور و تنوره باشد
شاخه که بر او برگ و بر نباشد.
ناصرخسرو.
جز آن را مدان رسته از بند آتش
که کردار درخورد گفتار دارد.
ناصرخسرو.
پرنور و دلفروز عطائیست ولیکن
ما را، نه شما را که نه درخورد عطائید.
ناصرخسرو.
ایزد چو قضای بد برخلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید.
ناصرخسرو.
گر تو ندهی داد او بطاعت
درخورد عذابی و ذل و خواری .
ناصرخسرو.
زین چرخ دونده گر بقا خواهی
درخورد تو نیست هست این مشکل .
ناصرخسرو.
چون گوروار دائم بر خوردن ایستادی
ای زشت دیو مردم درخورد تیر و خشتی .
ناصرخسرو.
پس طبیب را کم و بیش این چیزها همی باید دید و درخورد آن حال که می بیند بر هوا حکم کرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). بدان ماند که دهقانان و برزیگران این راهها که انهار می سازند و جویها می کنند تا آب چشمه به زمینها آرند، درخورد هر زمینی جویی . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
دین حق تاج و افسر مرد است
تاج نامرد را چه درخورد است ؟
سنائی .
درخورد تست خاتم اقبال و سروری
چونانکه رخش رستم درخورد رستم است .
سوزنی .
برسم آرایشی درخوردشان کرد
ز گوهر سرخ و از زر زردشان کرد.
نظامی .
که خوبانی که درخورد فریشند
ز عالم در کدامین بقعه بیشند.
نظامی .
مرا عشق از کجا درخورد باشد
که بر موئی هزاران درد باشد.
نظامی .
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان .
نظامی .
کای در عرب از بزرگواری
درخورد شهی و تاجداری .
نظامی .
وآن پای لطیف خیزرانی
درخورد شکنجه نیست دانی .
نظامی .
متاعی که درخورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود.
نظامی .
خنده که نه در مقام خویش است
درخورد هزار گریه بیش است .
نظامی .
مادر فرزند را بس حقهاست
او نه درخورد چنین جور و جفاست .
مولوی .
گر بلا درخورد او افیون شود
سکته و بی عقلیش افزون شود.
مولوی .
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود درخورد خویش .
سعدی .
گر تو بازآئی اگر خون منت درخورد است
پیشت آیم چو کبوتر که بر یار آید.
سعدی .
نه درخورد سرمایه کردی گرم
تنک مایه بودی از آن لاجرم .
سعدی .
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل .
سعدی .
مرا چندگوئی که درخورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش .
سعدی .
من اندرخور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو درخورد من .
سعدی .
نفس می نیارم زد از شکر دوست
که شکری ندانم که درخورد اوست .
سعدی .
- درخورد شدن ؛ سزاوار شدن . درخور شدن :
درخورد ثنا شوی به دانش
هرچند که درخور هجائی .
ناصرخسرو.