درانداختن
لغتنامه دهخدا
درانداختن . [ دَ اَ ت َ ] (مص مرکب ) اندرانداختن . انداختن .افکندن . درافکندن : بفرمود که همه را خشت زرین و نقره آگین درانداختند. (قصص الانبیاء ص 165).
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.
- آوازه درانداختن ؛ شهرت دادن . شایع کردن : آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| پرتاب کردن . انداختن :
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب .
- از پای درانداختن ؛ از پای افکندن :
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟
- پنجه درانداختن ؛ ستیز و نبرد کردن :
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای .
- جان درانداختن ؛ جان فشاندن :
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت .
- طرح درانداختن ؛ طرح ریختن . نقشه ریختن . طرح افکندن :
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم .
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم .
|| طرح کردن .مطرح کردن سخن :
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی .
|| به جنگ و جدال واداشتن . به ستیزه داشتن :
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.
|| درو کردن . برافکندن :
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست .
کمر بندد فلک در جنگ با تو
دراندازد به دشمن سنگ با تو.
نظامی .
- آوازه درانداختن ؛ شهرت دادن . شایع کردن : آوازه درانداخت که به مازندران می رود. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| پرتاب کردن . انداختن :
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
دراندازد کسی خود را به غرقاب .
نظامی .
- از پای درانداختن ؛ از پای افکندن :
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
بازم ازپای درانداخته ای یعنی چه ؟
حافظ.
- پنجه درانداختن ؛ ستیز و نبرد کردن :
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
بازدیدم که قوی پنجه درانداخته ای .
سعدی .
- جان درانداختن ؛ جان فشاندن :
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت .
سعدی .
- طرح درانداختن ؛ طرح ریختن . نقشه ریختن . طرح افکندن :
طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم .
نظامی .
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم .
حافظ.
|| طرح کردن .مطرح کردن سخن :
به بیهوده گویم نسب ساختی
سخنهای ناخوش درانداختی .
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| به جنگ و جدال واداشتن . به ستیزه داشتن :
زلفین دل آویزت با ابن یمین گفتند
آن را که براندازند با ماش دراندازند.
ابن یمین .
|| درو کردن . برافکندن :
ز روی کار من برقع درانداخت
به یکبار آنکه در برقع نهانست .
سعدی .