درازنای
لغتنامه دهخدا
درازنای . [ دِ ] (اِ مرکب ) درازنا. محل درازی . (از برهان ) (از جهانگیری ) (از آنندراج ). مستطیل . (ناظم الاطباء). || درازا. طول .(یادداشت مرحوم دهخدا). درازی . مقابل پهنا و عرض : در همدان نامه می آورد که همدان قدیماً بزرگ بوده است ، چنانکه سه فرسنگ درازنای آن بوده است . (مجمل التواریخ ). || طول زمانی :
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری .
تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی .
درازنای زمان را بطول بشکافد
بلارک تو اگر بر سر زمان آید.
- درازنای داشتن ؛ به درازا کشیدن . به تفصیل انجامیدن جمله بشرح ، چنانکه در شهنامه نوشته است ، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
نه هرچه پیش تو سهلست سهل پنداری .
سعدی .
تو چه غم خوری که دوری ز وصال یار ای دل
که شبی ندیده باشی به درازنای سالی .
سعدی .
درازنای زمان را بطول بشکافد
بلارک تو اگر بر سر زمان آید.
قاضی نور اصفهانی (از جهانگیری ).
- درازنای داشتن ؛ به درازا کشیدن . به تفصیل انجامیدن جمله بشرح ، چنانکه در شهنامه نوشته است ، بازگفت و اینجا نوشتن درازنای دارد. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).