داشن
لغتنامه دهخدا
داشن . [ ش َ ] (اِ)عطا. دهشت . دهشته . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). داشاد. داشات . عطا و بخشش و انعام باشد. (برهان ) :
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم .
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.
|| اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. (برهان ). پاداش . اجر و مزد :
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .
بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.
تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن .
ترا نز بهر داشن خواستارم
که من خود خواسته بسیار دارم .
توئی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن
فخرالدین اسعد (ویس ورامین ).
که من داشن ندارم درخور تو
وگر جان را فشانم بر سر تو.
فخرالدین اسعد(ویس و رامین ).
|| اجر و مکافات نیکی را هم گویند و در زند مرقوم است که داشن نقد و جنسی را گویند که پارسیان در عید و جشنها برسم نذر یا صدقه به فقرا و مساکین بدهند. (برهان ). پاداش . اجر و مزد :
چکنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن .
لبیبی .
بدین رنج و بدین کردار نیکو
ترا داشن دهاد ایزد بمینو.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).
تویی چشم مرا خورشید روشن
مرا دیدار تو باید نه داشن .
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).