خون فشان
لغتنامه دهخدا
خون فشان . [ ف ِ ] (نف مرکب ) خون فشاننده . آنکه خون افشاند. (یادداشت مؤلف ). خونریزنده . خونریز :
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان .
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب .
چون روز کشید دهره ٔ عدل
شب زهره ٔ خونفشان برافکند.
چرخ گویی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست .
آمد شد ملائکه از بهر قبض روح
چون بنگریم دیده ٔ ما خونفشان شود.
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد.
- چشم خونفشان ؛ چشمی که بسیار گرید. دیده ٔ خونفشان :
خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من
چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد.
|| خونریز. سفاک . ظالم . (ناظم الاطباء).
ز بهر سیاوش بدم خون فشان
فرنگیس را جو از اینها نشان .
فردوسی .
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب .
سوزنی .
چون روز کشید دهره ٔ عدل
شب زهره ٔ خونفشان برافکند.
خاقانی .
چرخ گویی دکان قصابی است
کز سر تیغ خون فشان برخاست .
خاقانی .
آمد شد ملائکه از بهر قبض روح
چون بنگریم دیده ٔ ما خونفشان شود.
سعدی .
چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
چه دانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد.
حافظ.
- چشم خونفشان ؛ چشمی که بسیار گرید. دیده ٔ خونفشان :
خیال ترک من هر شب شبیخون آورد بر من
چو جسم خستگان چشمم همه شب خونفشان دارد.
عمعق بخاری .
|| خونریز. سفاک . ظالم . (ناظم الاطباء).