خودرای
لغتنامه دهخدا
خودرای .[ خوَدْ / خُدْ ] (ص مرکب ) خودسر. (ناظم الاطباء). مستبد. مستبد برأی . کله شق . لجباز. لجوج . عنود. یک پهلو. یک دنده . سرسخت . (یادداشت بخط مؤلف ) :
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.
نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.
آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای ... (گلستان ). || شوخ . بذله گو. || هواپرست . شهوتران . (ناظم الاطباء) :
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست .
|| خام خیال . بخیال خود. (ناظم الاطباء).
دل خودرای مرا لاغرکانند مطیع
من ندانم چه کنم با دل یا رب زنهار.
فرخی .
نکنند آنچه رأی و کام کسی است
زآنکه خودکامگار و خودرایند.
مسعودسعد.
آن گل خودرای که خودروی بود
از نفس باد سخنگوی بود.
نظامی .
تا چه گنه کردم که روزگارم بعقوبت آن در سل» ابلهی خودرای ناجنس خیره درای ... (گلستان ). || شوخ . بذله گو. || هواپرست . شهوتران . (ناظم الاطباء) :
گنه کار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمورو مست .
سعدی .
|| خام خیال . بخیال خود. (ناظم الاطباء).