خفچه
لغتنامه دهخدا
خفچه . [ خ َ / خ ِ چ َ / چ ِ ] (اِ) شوشه ٔ طلا و نقره است . (برهان قاطع) (آنندراج ). شمش زر و سیم که گداخته و در ناوچه ٔ آهن ریخته باشند و آنراشوشه ، شفشه و خفچه گفته اند. (آنندراج ) :
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال .
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال .
بصورت شجری زر خفچه او را برگ
که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است .
پر در سفته شاخ درختان جویبار
چون زر خفچه برگ درختان بوستان .
یکی چون حقه ای از زر خفچه
یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر.
تو خفچه باشی و بیکار شد ز تو صراف
تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان .
|| مویی چند را گویند از زلف و کاکل که یکجا جمع شده باشد و بر روی جوانان خوب صورت افتد. (ازبرهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). طره . عقربک . (یادداشت بخط مؤلف ) :
آن خفچه مشک بیز دلدار
کرده ست مرا بغم گرفتار.
|| شاخ درختی که بسیار هموار و راست رسته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی (لغت فرس ).
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سینه دایره اشکال .
گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صدهزار غنج و دلال .
فرخی (از آنندراج ).
بصورت شجری زر خفچه او را برگ
که از عقیق و ز یاقوت بار آن شجر است .
عنصری .
پر در سفته شاخ درختان جویبار
چون زر خفچه برگ درختان بوستان .
عنصری .
یکی چون حقه ای از زر خفچه
یکی چون بیضه ای بینی ز عنبر.
عنصری .
تو خفچه باشی و بیکار شد ز تو صراف
تو بدره بخشی و بی شغل شد ز تو وزان .
مسعودسعد.
|| مویی چند را گویند از زلف و کاکل که یکجا جمع شده باشد و بر روی جوانان خوب صورت افتد. (ازبرهان قاطع) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). طره . عقربک . (یادداشت بخط مؤلف ) :
آن خفچه مشک بیز دلدار
کرده ست مرا بغم گرفتار.
لبیبی (از انجمن آرای ناصری ).
|| شاخ درختی که بسیار هموار و راست رسته باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء).