خفتگان
لغتنامه دهخدا
خفتگان . [ خ ُ ت َ/ ت ِ ] (اِ) ج ِ خفته . خوابیده ها. نیام :
خفتگان را ببرد آب چنین است مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان .
- امثال :
خفتگان را آب برد .
خفتگان را ببرد آب چنین است مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان .
فرخی .
- امثال :
خفتگان را آب برد .