خشوک
لغتنامه دهخدا
خشوک . [ خ ُ / خ َ ] (اِ) حرام زاده . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از شرفنامه ٔ منیری ). لقیطه . (شرفنامه ٔ منیری ). ولدالزنا. (یادداشت بخط مؤلف ) :
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
تا فراوان شود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس قمر نیست ابی .
هر که بد اصل یا خشوک بود
فتنه زاید چو با ملوک بود.
گفته ٔ من حلال زاده ٔ طبع
نبوم مر خشوک را پازاج .
ای نیم حلالزاده و نیم خشوک .
ای همچو مهین مار بدآویز خشوک .
گر فلک نقص علم زاد چه شد
از بلایه چه زاد غیر خشوک .
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک .
ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
منجیک .
تا فراوان شود تجربت جان و تنم
کاین خشوکان را جز شمس قمر نیست ابی .
منوچهری .
هر که بد اصل یا خشوک بود
فتنه زاید چو با ملوک بود.
لطیفی .
گفته ٔ من حلال زاده ٔ طبع
نبوم مر خشوک را پازاج .
سوزنی .
ای نیم حلالزاده و نیم خشوک .
سوزنی .
ای همچو مهین مار بدآویز خشوک .
سوزنی .
گر فلک نقص علم زاد چه شد
از بلایه چه زاد غیر خشوک .
شمس فخری .
در وجود ما هزاران گرگ و خوک
صالح و ناصالح و خوب و خشوک .
مولوی .