خردومند
لغتنامه دهخدا
خردومند. [ خ ِ رَ م َ] (ص مرکب ) عاقل . زیرک . خردمند. صاحب هوش . صاحب عقل . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بخرد. ذولُب ّ. ذونُهْیة. فرزانه :
پیش آی کنون ای خردومند و سخن گوی
چون حجت پیش آید از حجت مخریش .
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت .
از من نپسندد خردومند گر از رطل
من بر گل و شمشاد کنون می نکشم شاد.
سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مر او راست سمند.
پیش آی کنون ای خردومند و سخن گوی
چون حجت پیش آید از حجت مخریش .
فرالاوی یا خسروی .
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت .
رودکی .
از من نپسندد خردومند گر از رطل
من بر گل و شمشاد کنون می نکشم شاد.
لامعی .
سودمند است سمند ای خردومند ولیک
سودش آن راست سوی من که مر او راست سمند.
شاه ناصر.