خردسال
لغتنامه دهخدا
خردسال . [ خ ُ ] (ص مرکب ) کم سال . جوان . طفل . (ناظم الاطباء). مقابل سالخورده . (آنندراج ). صغیر. مقابل کلانسال و کهن سال . (یادداشت بخط مؤلف ) :
که دانست کاین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال ؟
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بود از نظربازان فتراکش .
بمکتب خانه ٔ درسم دهد عشق
که پیر عقل طفل خردسالی است .
ولیکن خردسالانند و پیران
شفاعت می کند بخت جوانم .
که دانست کاین کودک خردسال
شود با بزرگان چنین بدسگال ؟
نظامی .
هنوز از نی سواران بود حسن خردسال او
که آهوی حرم بود از نظربازان فتراکش .
صائب (از آنندراج ).
بمکتب خانه ٔ درسم دهد عشق
که پیر عقل طفل خردسالی است .
مخلص کاشی (از آنندراج ).
ولیکن خردسالانند و پیران
شفاعت می کند بخت جوانم .
؟