خراب شدن
لغتنامه دهخدا
خراب شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ویران شدن منهدم شدن :
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسه ٔ رباب شود.
عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش .
|| فرودآمدن و خوابیدن . افتادن . واریز کردن چون دیوار و امثال آن . بزیر آمدن :
دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد
رخت سرای عقل بیغما کنون شود.
|| سخت مست شدن :
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد.
|| ضایع شدن . فاسد شدن . عیب پیدا کردن .
- در جایی خراب شدن ؛ در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن .
باز وقتی که ده خراب شود
کیسه چون کاسه ٔ رباب شود.
سعدی .
عدو که گفت بغوغا که درگذشتن او
جهان خراب شود سهو بود پندارش .
سعدی .
|| فرودآمدن و خوابیدن . افتادن . واریز کردن چون دیوار و امثال آن . بزیر آمدن :
دیوار دل بسنگ تعنت خراب شد
رخت سرای عقل بیغما کنون شود.
سعدی .
|| سخت مست شدن :
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد.
حافظ.
|| ضایع شدن . فاسد شدن . عیب پیدا کردن .
- در جایی خراب شدن ؛ در آنجا بار و بندیل گشودن و ماندن .