خائیده
لغتنامه دهخدا
خائیده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) جاویده و بدندان نرم شده . (آنندراج ) (انجمن آراء)(نظام ). آنچه بدندان خرد شده باشد. مُضاغَه ؛ آنچه خائیده خورده شود. خُضامه . (منتهی الارب ) :
خائیده ٔ دهان جهانم چو نیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی .
اول از عودم خائیده ٔ دندان کسان
آخر از سوخته ٔ عالم دندان خایم .
جان تراشیده بمنقار گل
فکرت خائیده به دندان دل .
نشد در کار او مدهوش و حیران
سر انگشت خائیده بدندان .
|| بدندان رسیده . بکار افتاده : عایشه ... گفت یا رسول اﷲ مسواکی خواهی ، گفت خواهم و اندر جامه خانه ٔ عایشه مسواکی بود ناخائیده بگرفت و سخت بود بخائید تا نرم شد واو را بداد. او مسواک بدندان بکرد و بر دندان نیرو بکرد عایشه گفت نیرو سخت مکن که دندان افکار کنی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خائیده ٔ دهان جهانم چو نیشکر
ای کاش نیشکر نیمی من کبستمی .
خاقانی .
اول از عودم خائیده ٔ دندان کسان
آخر از سوخته ٔ عالم دندان خایم .
خاقانی .
جان تراشیده بمنقار گل
فکرت خائیده به دندان دل .
نظامی .
نشد در کار او مدهوش و حیران
سر انگشت خائیده بدندان .
عماد فقیه .
|| بدندان رسیده . بکار افتاده : عایشه ... گفت یا رسول اﷲ مسواکی خواهی ، گفت خواهم و اندر جامه خانه ٔ عایشه مسواکی بود ناخائیده بگرفت و سخت بود بخائید تا نرم شد واو را بداد. او مسواک بدندان بکرد و بر دندان نیرو بکرد عایشه گفت نیرو سخت مکن که دندان افکار کنی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).