حکومت کردن
لغتنامه دهخدا
حکومت کردن . [ ح ُ م َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فرماندهی کردن . || داوری کردن :
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازم است نفاذ.
|| سلطنت کردن .
کسان حکومت باطل کنند و پندارند
که حکم را همه وقتی ملازم است نفاذ.
سعدی .
|| سلطنت کردن .