حمیر
لغتنامه دهخدا
حمیر. [ ح َ ] (ع اِ) حمیرة. یرنداق که بدان زین بندند. (منتهی الارب ). || ج ِ حمار. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) :
تیر و بهار و دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
حسد آمد همگان را ز چنان کار ازو
برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر.
تیر و بهار و دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
حسد آمد همگان را ز چنان کار ازو
برمیدند و رمیده شود از شیر حمیر.
ناصرخسرو.