ترجمه مقاله

حارث

لغت‌نامه دهخدا

حارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن اسد محاسبی مکنی به ابی عبداﷲ یکی از بزرگان متصوفه و پیشوای طریقت محاسبیان از صوفیه است صاحب کشف المحجوب در بیان احوال این فرقه از اهل طریقت گوید: «تولی محاسبیان به ابی عبداﷲ الحارث بن الاسد المحاسبی است رض عنه . و وی به اتفاق همه اهل زمانه ٔ خود مقبول النفس والقول بود و عالم به اصول و فروع حقایق سخن . وی اندر تجرید توحید رود بصحت معاملت ظاهری و باطنی و نادره ٔ مذهب وی آن است که رضا را از جمله ٔ مقامات نگوید و گوید که آن از جمله ٔ احوال است و این خلاف ابتدا وی کرد آنگاه اهل خراسان این قول گرفتند و عراقیان گفتند که رضا از جمله ٔ مقامات است و این نهایت توکل است و تا امروز میان این قوم این خلاف باقیست ..» و پس از بیان مطالبی در معنی رضا گوید: «بشر حافی از فضیل عیاض رضی اﷲ عنهما پرسید که زهد فاضلتر یا رضا؟ فضیل گفت : الرضاء افضل من الزهد لان ّ الراضی لایتمنی ّ فوق منزلته ؛ رضا فاضلتر از زهد است از آنچ راضی را تمنی نباشد و زاهد صاحب تمنی بود یعنی فوق منزلت زهد منزلتی دیگر هست که زاهد را بدان منزلت تمنی بود یعنی فوق رضا هیچ منزلتی نیست تا راضی را بدان تمنی افتد پس پیشگاه فاضلتر از درگاه و این حکایت دلیل است بر صحت قول محاسبی که رضا از جمله ٔ احوال است و از مواهب ذوالجلال نه از مکاسب بنده و احتیال ... ابوالعباس بن عطا گوید رض عنه الرضاء نظر القلب الی قدیم اختیار اﷲ للعبد؛ رضا نظر دل بود به اختیار قدیم خدای و حکمی مربنده را یعنی هر چه به وی رسد داند که این را ارادتی قدیم و حکمی سابق است بر من و مضطرب نگردد و خرم دل باشد و حارث محاسبی صاحب مذهب رض عنه گوید الرضاء سکون القلب تحت مجاری الاحکام ؛رضا سکون دل بود اندر تحت مجاری احکام بدانچ باشد. و اندر این مذهب وی قوی است از آنچ سکون و طمأنینت دل از مکاسب بنده نیست که از مواهب خدای است جل جلاله و دلیل کند که رضا از احوال بود نه از مقام . گویند که عتبةالغلام شبی نخفت و تا روز میگفت ان تعذبنی فانا لک محب و ان ترحمنی فانا لک محب ؛ اگر مرا بدوزخ عذاب کنی دوست توام و اگر بر من رحمت کنی دوست توام یعنی الم عذاب و لذت نعمت بر تن بود و قلق دوستی اندر دل این مر آن را مضارت نکند و این سخن تأکید قول محاسبی است که رضا نتیجه ٔ محبت بود که محب راضی بود بدانچ محبوب کند اگر عذاب دارد با دوستی خرم بود و اگردر نعمت بود از دوستی محجوب نگردد و اختیار خود فروگذارد اندر مقابله ٔ اختیار حق ....». و در ضمن بیان «الفرق بین المقام والحال » گوید: «و مشایخ رض عنهم اینجا مختلفند گروهی دوام حال روا دارند و گروهی روا ندارند و حارث محاسبی رض عنه دوام حال روا دارد و گوید محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوالند اگر دوام آن روا نباشدی نه محب محب باشدی و نه مشتاق مشتاق و تااین حال بنده را صفت نگردد اسم آن بر بنده واقع نشود و از آن است که وی رضا را از جمله ٔ احوال گوید و اشارت آنچ ابوعثمان گفته است بر این است : منذ اربعین سنة مااقامنی اﷲ علی حال فکرهته ...؛ و در جمله بدان که رضا نهایت مقامات است و بدایت احوال و این محلی است که یک طرفش در کسب و اجتهاد است و یکی در محبت و غلیان آن و فوق آن مقام نیست . و انقطاع مجاهدت اندر آن است . پس ابتداء آن از مکاسب بود انتهاء آن از مواهب . کنون احتمال کند که آنک اندر ابتدا رضاء خود بخود دید گفت مقام است و آنک اندر انتها رضاء خود بحق دید گفت حال است این است حکم مذهب محاسبی اندر اصل تصوف . اما اندر معاملات خلافی نکرده است بجز آنکه مریدان را زجری کردی از عبارات و معاملاتی که موهوم و خطا بودی هر چند اصل آن درست بودی چنانک روزی ابو حمزه ٔ بغدادی که مرید وی بود بنزدیک وی اندرآمد مردی مستمع و صاحب حال بود و حارث شاه مرغی داشت که بانگ کردی . اندر آن ساعت بانگی بکرد بوحمزه نعره ای بزد، حارث برخاست و کارد برگرفت و گفت کفرت و قصد کشتن وی کرد مریدان در پای شیخ افتادند و وی را از وی جدا کردند بوحمزه را گفت اسلم یا مطرود گفتند ایهاالشیخ ما جمله وی را از خواص اولیا دانسته ایم و از جمله ٔ موحدان دانیم ، شیخ را با وی تردد از کجاست حارث گفت مرا با وی تردد نیست و اندر وی بجز خوبی دیدار نه ، و باطن وی را بجز مستغرق توحید نمیدانم اما ورا چرا چیزی باید کرد که ماننده باشد با فعال حلولیان تا از مقالت ایشان اندر معاملت وی نشانی باشد. مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت و هوای خود بانگی کند چرا وی را با حق سماع افتد و حق تعالی متجزی نه . و دوستان وی را جز بر کلام وی آرام نه . و جز به اسلام وی وقت و حال نه وی را بچیزها نزول و حلول نه . و اتحاد و امتزاج بر قدیم روا نه . چون بوحمزه آن وقت نظر شیخ بدید گفت ایهاالشیخ هر چند که من اندر اصل درست بودم اما چون فعلم ماننده بود بفعل قومی توبه کردم و بازگشتم . و از این جنس وی را ظرف بسیار است و من مختصر کردم ». و نیز صاحب کشف المحجوب گوید: «ومنهم امام فنون و جاسوس ظنون ، ابو عبداﷲ الحارث بن اسد المحاسبی رض . عالم بود به اصول و فروع و همه ٔ اهل علم را تولی و اقتدا در وقت وی بوی بود. کتابی کرده است رغایب نام اندر اصول تصوف . و جز آن وی را تصانیف بسیار است اندر هر فن . عالی حال و بزرگ همت بود و اندر وقت خود شیخ المشایخ بغداد بود از وی روایت آرند که گفت : العلم به حرکات القلوب فی مطالعة العیوب اشرف من العمل بحرکات الجوارح ؛آن کس که بحرکات دل اندر محل غیب عالم بود بهتر از آنک بحرکات جوارح عامل بود. مراد اندر این آن است که علم محل کمال است و جهل محل طلب . و علم اندر پیشگاه بهتر از آنک جهل بر درگاه . که علم مرد را به درجه ٔ کمال رساند و جهل از درگاه اندر نگذراند. به حقیقت علم بزرگتر از عمل بود از آنک خداوند تعالی را بعلم توان شناخت و بعمل اندر نتوان یافت . و اگر بعمل بی علم بدو راه باشدی نصاری را و رهبانان را اندر شدت اجتهادشان اندر مشاهده اندی و مؤمنان عاصی اندر مغایبه .پس عمل صفت بنده است و علم صفت خداوند تعالی ... و از وی رحمة اﷲ می آید که روزی درویشی را گفت : کن للّه و الا فلاتکن ؛ خداوند تعالی را باش و اگر نه خودمباش . یعنی به حق باقی باش یا از وجود خود فانی یعنی به صفوت مجتمع باش یا بفقر مفترق و بحق باقی باش یا از خود فانی یا بدان صفت باش که حق تعالی گوید: اسجدوا لاَّدم و یا بدان صفت باش که : هل اتی علی الانسان حین من الدهر لم یکن شیئا مذکورا. (قرآن 1/76) اگر خود را باشی باختیار خود قیامت بخود بود و اگر نباشی باختیارخود قیامت بحق بود. و این معنی لطیف است . واﷲ اعلم بالصواب ...» و نیز در باب او آرد «و باز حارث محاسبی و جنید و سهل بن عبداﷲ و ابوحفض حداد و... صاحب مذهب محمدبن خفیف رضی اﷲ عنهم اجمعین با جماعتی دیگر بر آنند که حضور مقدم از غیبت است از آنچ همه ٔ جمالها اندر حضور بسته است و غیبت از خود راهی باشد به حق چون پیشگاه آمد، راه آفت گردد پس هر که از خود غایب بود لامحاله بحق حاضر بود و فایده ٔ غیبت حضور است . غیبت بی حضور جنون باشد و یا غلبه و یا مرگ . و غفلت بایدتا مقصود این غیبت حضور باشد و چون مقصود موجود شد علت ساقط شود. چنانکه گفته اند: لیس الغائب من غاب من البلاد، انما الغائب من غاب من المراد و لیس الحاضر من لیس له مراد انما الحاضر من لیس له فؤاد. حتی استقر فیه المراد. نه غایب آن بود که از شهر خود غایب بود غایب آن بود که از کل ارادت غایب بود تا ارادت حق ارادت وی آید و نه حاضر آن بود که ورا ارادت اشیا نبود که حاضر آن بود که ورا دل رعنا نبود تا اندر آن فکرت دنیا و عقبی نبود و آرام با هوا نبود و اندر این معنی دو بیت است یکی را از مشایخ رحمة اﷲ علیهم :
من لم یکن بک فانیاً عن نفسه
و عن الهوی بالانس والاحباب
فکانه بین المراتب واقف
لمنال حظ او لحسن مآب ».
و نیزهم او گوید در باب عقیده حارث اندر ایمان : «مراد اینجا اعتقاد مشایخ است از متصوفه و جمهور ایشان اندر ایمان بدو قسمت اند چنانکه فقهاء فریقین . گروهی گویندکه قول و تصدیق و عمل ایمان است چون فضیل عیاض و بشر حافی و... و گروهی گویند ایمان قول و تصدیق است چون ابراهیم ادهم و ذی النون المصری و ابویزید... و حارث محاسبی و جنید... رضوان اﷲ علیهم اجمعین ...» و نیز درباره ٔ عقیده ٔ حارث در باب محبت گوید: «و فی الجمله محبت خداوند تعالی مر بنده را آن است که با وی نعمت بسیار کند و وی را اندر دنیا و عقبی ثواب دهد و از محل عقوبت ایمن گرداند و وی را از معصیت معصوم دارد و احوال رفیع و مقامات سنی وی را کرامت کند و سرش را از التفات به اغیار بگسلاند و عنایت ازلی را بدو پیونداند تا از کل مجرد شود و مر طلب رضاء وی را مفردگردد و چون حق تعالی بنده ای را بدین معانی مخصوص گرداند آن تخصیص ارادت وی را محبت نام کنند و این مذهب حارث محاسبی و جنید و جماعتی از مشایخ است ...» و نیز گوید: «و گویند که حارث محاسبی چهل سال روز و شب پشت بدیوار باز ننهاد و جز به دو زانو ننشست از وی پرسیدند که خود را رنجه چرا میداری گفت شرم دارم که اندر مشاهدت حق جز بنده وار بنشینم ...» و در فصل فقر وغنا در باره ٔ حارث و عقیدت او در این باب گوید «و خلاف کرده اند مشایخ این قصه رحمهم اﷲ اندر فقر و غنا تا کدام فاضلتر است اندر صفات خلق از آنچ خداوند تعالی غنی بر حقیقت است و کمال اندر جمله ٔ اوصاف وی راست جل جلاله یحیی بن معاذ الرازی و احمدبن ابی الحواری و حارث المحاسبی و ابوالعباس عطا و رویم و ابوالحسن بن شمعون و از متأخران شیخ المشایخ ابوسعید فضل اﷲبن محمدالمیهنی رحمةاﷲ علیهم اجمعین برآنند که غنا فاضلتر که فقر و دلیل آرند که غنا صفت حق تعالی است و فقربر وی روا نیست پس اندر دوستی صفتی که مشترک باشد میان بنده و خداوند تعالی تمام تر بود از آن صفت که بروی تعالی و تقدس روا نباشد. گوئیم این شرکت اندر اسم است نه اندر معنی که شرکت معنی را مماثلت باید. چون صفات وی قدیم است و از آن خلق محدث این دلیل باطل بود...» و در شرح احوال احمدبن عاصم انطاکی و ابوحمزه ٔ بغدادی آمده است «و منهم ممدوح جمع اولیا و قدوه ٔاهل رضا ابوعبداﷲ احمد ابن عاصم الانطاکی (رض عنه ) از اعیان قوم بود و سادات ایشان و عالم بعلوم شریعت واصول و فروع و معاملات . عمری دراز یافت و با قدما صحبت کرده بود و اتباع تابعین را دریافته بود از اقران بشر و سری بود و مرید حارث محاسبی و فضیل را دیده بود و با وی صحبت داشته ... و منهم ، سراپرده ٔ اسرار و تمکین و اساس اهل یقین ابو حمزة البغدادی البزاز رض عنه از کبرا و متکلمان مشایخ بود و مرید حارث محاسبی بود و باسری صحبت داشته بود...» خطیب بغدادی ، در تاریخ بغداد آرد که محاسبی یکی از کسانی است که میان زهد و علوم باطن و ظاهر جمع کرد و از یزیدبن هارون روایت دارد و ابوالعباس بن مسروق طوسی و جز او از وی روایت کنند. و این مسروق گوید حارث را شنیدم که میگفت :ثلاثة اشیاء عزیزة او معدومة: حسن الوجه مع الصیانة.و حسن الخلق مع الدیانة و حسن الاخاء مع الامانة. و نیز از حارث روایت کند که گفت : لکل شی ٔ جوهر و جوهرالانسان العقل و جوهرالعقل التوفیق . ابونعیم بچند روایت از حارث و حارث بچند روایت از ابن مسعود روایت کند که : شغل النبی صلی اﷲ و سلم من امرالمشرکین فلم یصل الظهر و والعصر والمغرب والعشاء فلما فرغ صلاهن ّ الاول فالاول و ذلک قبل ان تنزل صلاة الخوف . و خطیب از حسن بن محمدالخلال و حسن بچند روایت از حارث و حارث بچند روایت از ابی الدرداء آرد که پیغمبر (ص ) فرمود «افضل ما یوضع فی میزان العبد یوم القیامة حسن الخلق » و نیزابونعیم بچند روایت از حارث نقل کند که گفت عبدالعزیزبن عبداﷲ این شعرها مرا انشاد کرد:
الخوف اولی بالمسَ
ی ٔ اذا تألّه والحزن
والحب یحسن بالمط
یع و بالنقی من الدرن
والشوق للنجباء والَ
أبدال عند ذوی الفطن .
ابوالحسن محمدبن عبدالواحد بچند روایت از حارث محاسبی آردکه حارث گفت : ترک الدنیا مع ذکرها صفة الزاهدین و ترکها مع نسیانها صفة العارفین و نیز ابونعیم بنقل ازجعفر خلدی آرد که جنیدبن محمد گفت : حارث محاسبی به خانه ٔ ما می آمد و میگفت بصحرا بیرون شویم ، او را میگفتم : مرا از عزلت و امنیت بر نفس خود بدر می آری و بسوی بلیّات و آفات و رؤیت شهوات می کشانی . حارث میگفت : با من بدر آی و مترس . با وی میرفتم . راه از هر چیزخالی مینمود، و چیزی را که مکروه بداریم نمیدیدیم وچون بجائی که می نشست می رسیدیم مرا میگفت : از من سؤال کن . او را میگفتم سوءالی ندارم وی میگفت : آنچه دردلت افتد از من بازپرس پس ازآن سوءالها بر من هجوم میکرد و من پرسیدن میگرفتم و حارث بجواب می پرداخت و چون بخانه میشدم آنها را کتابها میساخت . و نیز گوید جنید را شنیدم که گفت : حارث را بسیار میگفتم : عزلتی ُانسی . حارث می گفت چند گوئی : انسی و عزلتی ؟ اگر نیمی از خلق بمن نزدیک شوند بدانها انس نگیرم و اگر نیم دیگر از من دوری گزینند از دوری آنها مرا وحشتی نباشد و نیز گوید جنید را شنیدم که گفت : حارث سخت بدحال و بی چیز بود و روزی که بدرخانه ٔ خود نشسته بودم بدانجای گذشت ، آثار بد حالی از گرسنگی بر روی او بدیدم او را گفتم : یا عم اگر بر ما درآیی چیزی یابی . حارث گفت چنین کنی ؟ گفتم آری و بسیار مسرور گردم . با وی بخانه شدم و شتابان آهنگ خانه ٔ عم خود، که از خانه ٔ مابزرگتر بود و هیچ گاه از خوراکهای فاخری ، که چون آنها بخانه ٔ ما یافت نگشتی ، خالی نبود، کردم و انواع طعام بیاوردم و پیش وی گذاشتم . حارث لقمه ای از آن برگرفت و بدهان گذاشت و خائیدن گرفت و آن را فرو نبرده از جای بجست و چیزی نگفت و بدر شد. چون فردای آن روزاو را بدیدم گفتم یا عم مرا مسرور داشتی و آن سرور بر من منغص کردی . حارث گفت : ای فرزند، حال سخت بد بود و کوشیدم از طعامی که مرا آوردی بخورم . اما میان من و پروردگارم علامتی است که چون مطعوم مرضی و حلال نباشد بوئی از آن بشامه ام رسد که خوردن آن نتوانم و آن لقمه در دهلیز خانه ٔ شما افکندم . خطیب بغدادی گوید احمد حنبل از آن جهت حارث را دوست نمیداشت که در علم کلام نظر می کرد و مردم را از رفتن بسوی او بازمیداشت و نیز بچند روایت از اسماعیل بن اسحاق السراج آرد که احمد حنبل روزی مرا گفت چنین شنیدم که حارث بسیار پیش تو آید اگر شود او را نزد خود خوان و مرا بجائی بنشان که سخن او شنوم و وی مرا نبیند. گفتم سمعاً و طاعة، و این سخن احمد مرا سخت پسندیده آمد، قصد حارث کردم و خواستم که با اصحاب خود آن شب را پیش ما آید، حارث بپذیرفت و گفت اصحاب من بسیارند، ارده و خرمای بسیاری فراهم کن و ایشان را، چیزی برآن میفزا. آنچه فرمود کردم و پیش احمد شدم و ماجری بگفتم ، پس از مغرب به خانه ٔ ما آمد. و به غرفه ای رفت به ورد خود پرداخت . حارث و اصحاب وی بیامدند و طعام بخوردند و پس از آن نماز عشا گذاردند یاران در خدمت حارث خاموش بنشستند و تا نیمی از شب گذشته کسی لب به سخن نگشود، سپس یکی از آنان به سخن درآمد و حارث را مسئلتی پرسید، حارث ، سخن گفتن آغازید واصحاب کأن ّ علی رؤسهم الطیر، به سخنان او گوش فرامیداشتند، گروهی از آنان گریان و گروهی دیگر ترسان و مدهوش بودند و او همچنان رشته ٔ سخن در دست داشت . من به غرفه ای که احمد حنبل در آنجا بود شدم که بینم وی در چه حال است . او را دیدم چنان گریسته که بیهوش شده . پیش حارث و یاران وی بازگشتم آنان راهم برآن حالت که داشتند دیدم و تا بامداد نیز بر همان حالت بودند و بامدادان بپراکندند. باز نزد احمد رفتم او را متغیر حال یافتم وی را گفتم یا اباعبداﷲ چگونه یافتی ؟ احمد گفت : هرگز چون این گروه ندیده ام و هرگز علم حقایق چون سخنان این مرد نشنیده بودم ، با این حال صحبت ترا با ایشان روا نمی بینم ، پس از این برخاست و بدر شد. و نیز به چند روایت از سعیدبن عمرو بردعی آرد که گفت : ابو زرعه را، بدان گاه که در باب محاسبی و کتابهای او پرسیدند، دیدم که پرسنده را گفت : «ایاک و هذه الکتب . هذه کتب بدع و ضلالات ، علیک بالاثر، فانک تجد فیه ما یغنیک عن هذه الکتب ، قیل له هذه الکتب عبرة قال : من لم یکن له فی کتاب اﷲ عبرة فلیس له فی هذه الکتب عبرة، بلغکم ان مالک بن انس و سفیان الثوری و الاوزاعی ، والائمة المتقدمین ، صنعوا هذه الکتب فی الخطرات والوساوس و هذه الاشیاء؟ هؤلاء قوم خالفوا اهل العلم ، یاتونا مرة بالحارث المحاسبی و مرة بعبدالرحیم الدیبلی ، و مرة بحاتم الاصم ، و مرة بشقیق ، ثم قال : ما اسرع الناس الی البدع . و نیز به چند روایت از جعفربن ابی ثور آرد که گفت حارث را هنگام وفات دیدم که میگفت اگر آنچه خواهم بینم بروی شما تبسم کنم و اگر چیزی دیگر بینم آن را نشان آن بر رویم می بینید، سپس تبسمی کرد و بمرد. و نیز به چند روایت از ابوالقاسم نصرآبادی آرد که گفت : چنین شنیدم که چون حارث در باب کلام چیزی گفت احمد حنبل ویرا ترک گفت و حارث ، به خانه ای در بغداد. پنهان شد و در همان جای بمرد و بجز چهارتن کس بر وی نماز نگزارد. شیخ عطار در تذکرة الاولیا گوید: «آن سید اولیا آن عمده ٔ اتقیا آن محتشم معتبر آن محترم مفتخر آن ختم کرده ٔ ذوالمناقبی شیخ عالم حارث محاسبی رحمةاﷲ علیه از علماء مشایخ بود به علوم ظاهر و باطن و در معاملات و اشارات مقبول النفس و رجوع اولیاء وقت در همه فن بدو بود و او را تصانیف بسیار است در انواع علوم و سخت عالی همت بود و بزرگوار بود سخاوتی و مروتی عجب داشت و در فراست و حذاقت نظیر نداشت و در وقت خود شیخ المشایخ بغداد بود و بتجرید و توحید مخصوص بود و در مجاهده و مشاهده به اقصی الغایه بود و در طریقت مجتهد و نزدیک او رضا از احوال است نه ازمقامات و شرح این سخن طولی دارد. بصری بود و وفات او در بغداد بود و عبداﷲ خفیف گفت بر پنج کس از پیران ما اقتدا کنید و بحال ایشان متابعت نمائید و دیگران را تسلیم باید شد اول حارث محاسبی دوم جنید بغدادی سوم رویم چهارم ابن عطا پنجم عمروبن عثمان مکی رحمهم اﷲ زیرا که ایشان جمع کردند میان علم و حقیقت و میان طریقت و شریعت و هر که جز این پنج اند اعتقاد را شایند اما این پنج را هم اعتقاد شاید و هم اقتدا شاید و بزرگان طریقت گفته اند که عبداﷲ حفیف ششم ایشان بودکه هم اعتقاد را شاید و هم اقتدا را شاید اما خویشتن ستودن نه کار ایشان است . نقل است که حارث را سی هزار دینار از پدر میراث ماند گفت به بیت المال برید تا سلطان را باشد گفتند چراگفت : پیغمبر فرموده است و صحیح است که القدری مجوس هذه الامة؛ قدری مذهب ، گبر این امت است و پدر من قدری بود و پیغمبر علیه السلام فرمود میراث نبرد مسلمان از مغ و پدر من مغ و من مسلمانم و عنایت حق تعالی در حفظ او چندان بود که چون دست به طعامی بردی که شبهت در او بودی رگی در پشت انگشت او کشیده شدی چنانکه انگشت فرمان او نبردی او بدانستی که آن لقمه بوجه نیست . جنید گفت روزی حارث پیش من آمد در وی اثر گرسنگی دیدم گفتم یا عم طعام آرم گفت نیک آید در خانه شدم چیزی طلب کردم شبانه از عروسی چیزی آورده بودند پیش او بردم انگشت او مطاوعت نکرد لقمه در دهان نهاد بر هر چند جهد کرد فرونشد در دهان میگردانید تا دیرگاه برخاست و در پایان سرای افکند و بیرون شد بعد از آن گفت از آن حال پرسیدم حارث گفت گرسنه بودم خواستم که دل تو نگاه دارم لکن مرا با خداوند نشانی است که هرطعامی که در وی شبهتی بود به حلق من فرو نرود و انگشت من مطاوعت نکند هر چند که کوشیدم فرو نرفت آن طعام از کجا بود گفتم از خانه ای که خویشاوند من بود پس گفتم امروز در خانه ٔ من آئی گفت آیم در آمدیم و پاره ای نان خشک آوردم پس بخوردیم . گفت چیزی که پیش درویشان آری چنین باید و گفت سی سال است تا گوش من بجز ازسر من هیچ نشنیده است پس سی سال دیگر حال بر من بگردید که سر من بجز از خدای هیچ نشنید و گفت کسی را که در نماز میبینند و او بدان شاد شود متوقف بودم بدان تا نماز او باطل شود یا نه اکنون غالب ظن من آن است که باطل شود و در محاسبه مبالغتی تمام داشت چنانکه او را محاسبی بدین جهة گفتندی و گفت اهل محاسبه را چند خصلت است که بیازموده اند در سخن گفتن که چون قیام نموده اند بتوفیق حق تعالی به منازل شریف پیوسته اند و همه چیزها به قوت عزم دست دهد و به قهر کردن هوی و نفس که هر کرا عزم قوی باشد مخالفت هوی بروی آسان باشد پس عزم قوی دار و بر این خصلتها مواظبت نمای که این مجرب است . اول خصلت آن است که به خدای سوگندیاد نکنی نه براست و نه بدروغ و نه بسهو و نه بعمد و دوم از دروغ پرهیز کنی و سوم وعده خلاف نکنی چون وفا توانی کرد و تا توانی کسی را وعده مده که این به صواب نزدیک است و چهارم آنکه هیچ کسی را لعنت نکنی اگر چه ظلم کرده باشد و پنجم دعاءبد نکنی نه به گفتار و نه به کردار و مکافات نجوئی و برای خدای تحمل کنی و ششم بر هیچ کسی گواهی ندهی نه به کفر و نه به شرک و نه به نفاق که این به رحمت بر خلق نزدیک تر است و از مقت خدای تعالی دورتر است و هفتم آنکه قصد معصیت نکنی نه در ظاهر و نه در باطن وجوارح خود را از هم بازداری و هشتم آنکه رنج خود برهیچ کسی نیفکنی و بار خود اندک و بسیار از همه کس برداری در آنچه بدان محتاج باشی و در آنچه بدان مستغنی باشی و نهم آنکه طمع از خلایق بریده گردانی و از همه نا امید شوی از آنچه دارند و دهم آنکه بلندی درجه و استکمال عزت نزدیک خدای و نزدیک خلق بر آنچه خواهددر دنیا و آخرت بدان سبب توان کرد که هیچ کس را نبینی از فرزندان آدم علیه السلام مگر که او را از خود بهتر دانی و گفت مراقبت ، علم دل است در قرب حق تعالی و گفت رضا، آرام گرفتن است در تحت مجاری احکام و گفت صبر نشانه ٔ تیرهای بلا شدن است و گفت تفکر اسباب را به حق قایم دیدن است و گفت تسلیم ثابت بودن است در وقت نزول بلا بی تغیری در ظاهر و باطن و گفت حیا باز بودن است از جمله خوهای بد که خداوند بدان راضی نبود وگفت محبت میل بود بهمگی بچیزی پس آن را ایثار کردن است بر خویشتن بتن و جان و مال و موافقت کردن در نهان و آشکارا پس بدانستن که از تو همه تقصیر است و گفت خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که من بدین حرکت مأخوذ خواهم بود در آخرت . و گفت علامت انس بحق وحشت است از خلق و گریز است از هر چه خلق در آن است و منفرد شدن بحلاوت ذکر حق تعالی بر قدر آنکه انس حق در دل جای میگیرد بعد از آن انس بمخلوقات از دل رخت بر میگیرد و گفت صادق آن باشد که او را باک نبود اگرش نزدیک خلق هیچ مقدار نماند و جهت صلاح دل خویش داند و دوست ندارد که مردمان ذره ای اعمال او ببینند و گفت در همه کارها از سستی عزم حذر کن که دشمن در این وقت بر تو ظفر یابد و هر گاه که فتور عزم دیدی از خود هیچ آرام مگیر و بخدای پناه جوی . و درویشی را گفت کن للّه والا لاتکن ، گفت خدای را باش و اگر نه خود مباش این نیکو سخنی است و گفت سزاوار است کسی را که نفس خود را بریاضت مهذب گردانیده است که او را راه بنماید به مقامات و گفت هر که خواهدکه لذت اهل بهشت یابد گو در صحبت درویشان صالح قانع باش و گفت هر که باطن خود را درست کند بمراقبت و اخلاص ، خدای تعالی ظاهر او را آراسته گرداند به مجاهده و اتباع سنت و گفت آنکه بحرکات دل در محل غیب عالم بود بهتر از آنکه بحرکات جوارح عالم بود و گفت پیوسته عارفان فرو می روند در خندق رضا و غواصی میکنند دربحر صفا و بیرون می آرند جواهر وفا تا لاجرم به خدای می رسند در سر و خفا و گفت سه چیز است که اگر آن را بیابند از آن بهره بردارند و ما نیافتیم دوستی نیکو با صیانت و با وفا و با شفقت . و نقل است که تصنیفی می کرد درویشی از وی پرسیدکه معرفت حق حق است بر بنده یا حق بنده برحق او بدین سخن ترک تصنیف کرد یعنی اگر گوئی معرفت بنده بخود می شناسد و بجهد خود حاصل میکندپس بنده را حقی بود بر حق و این روا نبود و اگر معرفت حق حق بود بر بنده روا نبود که حق را حقی بباید گزارد اینجا متحیر شد و ترک تصنیف کرد دیگر معنی آن است که چون معرفت حق حق است تا از جهت کرم این حق بگزارم کتاب کردن در معرفت به چه کار آید. حق خود آنچه حق بنده بود بدو دهد که اَدّبنی رَبّی اگر کسی بود که حق آن حق خواهد گزارد در معنی اِنَّک لاَتهدی مَن احببت ؛ بود لاجرم ترک تصنیف کرد. دیگر معنی آن است که معرفت حق حق است بر بنده بدان معنی که چون حق بنده رامعرفت داد بنده را واجب است حق آن گزاردن چون هر حق که بنده بعبادت خواهد گزارد هم حق حق خواهد بود و بتوفیق او خواهد بود پس بنده را حقی که بود با حق حق حق گزارد پس کتاب تصنیف کرد (کذا) واﷲ اعلم بالصواب .ابن مسروق گفت که حارث آن وقت که وفات میکرد بدرمی محتاج بود و از پدرش ضیاع بسیار مانده بود هیچ نگرفت و هم در آن ساعت که دست تنگ بود فرو شد. رحمةاﷲ علیه رحمة واسعة - انتهی .
و بنا بگفته ٔ سمعانی ازیزیدبن هارون و محمدبن کثیر کوفی و جز آنان روایت دارد و ابوالعباس احمدبن مسروق طوسی و غیر او از وی روایت کنند ونیز سمعانی آرد که ابوعلی فقیه گفت حارث محاسبی را به باب الطاق بمیان راه ، دیدم که با پدر خود در آویخته بود و مردم بدیشان گرد آمده بودند، و او پدر را میگفت مادرم را طلاق ده که تو بر دینی هستی و او بر دین دیگری باشد. و نیز گوید که ابوالقاسم نصرآبادی گفت : چنین شنیدم که حارث محاسبی چیزی در باب کلام بگفت و احمد حنبل از او دوری گزید. و نیز آرد که احمدبن حنبل حارث را، از آن جهت انکار می کرد که در علم کلام نظر داشت و در آن کتابی چند ساخته بود و بدین سبب مردم از دور او به پراکندند و حارث ، به بغداد،پنهان میزیست و او را در زهد و اصول دیانات و رد مخالفین ، از معتزله و رافضه ، کتابهائی است و کتب او رافوائد کثیره و منافع بسیار است . و هم سمعانی گوید که ابو علی بن شاذان ، کتاب دماء حارث را ذکر کرد و گفت اصحاب ما امر دمائی را که بین صحابه جاری شده بر این کتاب قرار داده اند و از جمله کتابهای او کتاب «الرعایة لحقوق اﷲ عزوجل » است حاجی خلیفه گوید که در این کتاب مطالبی است که در شرع نیامده و از این روآنگاه که بدست ابوزرعه ٔ رازی رسید گفت این بدعت باشد. و نیز او راست کتاب «التوهم » و کتاب «التفکر والاعتبار». جامی ، در نفحات الانس ، گوید: «حضرت حارث بن الاسد المحاسبی از طبقه ٔ اولی است : کنیت او ابوعبداﷲ است و از علمای مشایخ است و قدماء ایشان . جامع بوده میان علوم ظاهری و علوم اصول و معاملات و اشارات ، وی را تصانیف بوده و استاد بغدادیان است و باصل از بصره است اما در بغداد برفته از دنیا در سنه ٔ ثلث و اربعین و مأتین ، پس ازاحمد حنبل بدوسال و از سخنان حارث است که : من صحح بالمراقبة والاخلاص زین اﷲ ظاهره بالمجاهدة و اتباع السنة و هم وی گوید: من لم یهذب نفسه بالریاضات لا یفتح له السبیل الی سنن المقامات . ابوعبداﷲ خفیف گوید: اقتدوا الخمسة من شیوخناوالباقون سلموا(؟) احوالهم : حارث المحاسبی والجنید و رویم و ابن العطا و عمروبن عثمان المکی قدس اﷲ تعالی اسرار هم لانهم جمعوا بین العلم والحقایق . و هم حارث محاسبی گفته : صفة العبودیة ان لاتری لنفسک ملکا و تعلم انک لا تملک لنفسک ضراً و لا نفعا. گویند حارث محاسبی قدس سره چهل سال بروز و بشب پشت بدیوار باز ننهاده و جز بدو زانو ننشست از او پرسیدند که چرا خودرا بتعب میداری گفت شرم دارم که در حضرت بمشاهده بنده وار ننشینم ». وفات حارث در 243، ببغداد بود و بیش از چهارکس بر جنازه ٔ وی نماز نگزاردند. رجوع به الفهرست ابن ندیم چ مصر ص 261 و کشف المحجوب چ لنینگراد ص 159، 194، 219، 223، 225، 226، 227، 321، 368، 397،434 و تاریخ بغداد ج 8 صص 211 - 217 و تذکرةالاولیاءچ لیدن ج 1 ص 225، 226، 227، 228، 229 و ج 2 ص 1، 6، 115، 259، 260، 292 و انساب سمعانی ورق 509 و مناقب احمد حنبل تألیف ابن جوزی ص 121، 185، و صفوة الصفوة ابن جوزی ج 2 ص 207، 208، و وفیات الاعیان چ تهران ص 137 و نفحات الانس چ نول کشور ص 35 و کشف الظنون چ استانبول ج 1 ص 574 و روضات الجنات ص 206 و قاموس الاعلام ج 6 ص 4173 و اعلام زرکلی ج 1 ص 201 شود.
ترجمه مقاله