جدایی
لغتنامه دهخدا
جدایی . [ ج ُ ] (حامص ) دوری و مفارقت .(فرهنگ نظام ). تنهائی . بعد. هجر. فراق :
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.
مرا روزگاری جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود.
همی داد گفتی دل من گوایی
که باشد مرا روزی از وی جدایی .
مسعود ملک آنکه نبوده ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی .
ایام بر دو قسمست ، آینده و گذشته
وآن را بوقت حاضر باشد از این جدایی .
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل بجدایی ننهی .
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی .
ظرافت آتش افروز جداییست .
ربود صبر ز دل جان ز تن جدایی تو
جدایی تو چه ها کرد با جدایی تو.
همی ترسیدم از روز جدایی
فغان کز هر چه ترسیدم رسیدم .
|| تمیز. تشخیص :
بچهر سکندر نکو بنگرید
از ان صورت او را جدایی ندید.
دارای ملوک عجم اسکندر ثانی
کز چشمه ٔ خضرش نکند خضر جدایی .
غرض اندر حد،شناختن حقیقت ذات چیز است و جدایی خود بتبع آید. (دانشنامه ٔ علائی ص 15).
|| فرق . || عزلت . (دهار). || تجرد.
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
فردوسی .
از ایران و توران جدایی نبود
که با جنگ و کین آشنایی نبود.
فردوسی .
مرا روزگاری جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود.
فردوسی .
همی داد گفتی دل من گوایی
که باشد مرا روزی از وی جدایی .
فرخی .
مسعود ملک آنکه نبوده ست و نباشد
از مملکتش تا ابدالدهر جدایی .
منوچهری .
ایام بر دو قسمست ، آینده و گذشته
وآن را بوقت حاضر باشد از این جدایی .
ناصرخسرو.
معشوق هزاردوست را دل ندهی
ور میدهی آن دل بجدایی ننهی .
سعدی .
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی .
سعدی .
ظرافت آتش افروز جداییست .
صائب .
ربود صبر ز دل جان ز تن جدایی تو
جدایی تو چه ها کرد با جدایی تو.
جدایی .
همی ترسیدم از روز جدایی
فغان کز هر چه ترسیدم رسیدم .
(؟).
|| تمیز. تشخیص :
بچهر سکندر نکو بنگرید
از ان صورت او را جدایی ندید.
فردوسی .
دارای ملوک عجم اسکندر ثانی
کز چشمه ٔ خضرش نکند خضر جدایی .
خاقانی .
غرض اندر حد،شناختن حقیقت ذات چیز است و جدایی خود بتبع آید. (دانشنامه ٔ علائی ص 15).
|| فرق . || عزلت . (دهار). || تجرد.