ترجمه مقاله

جبری

لغت‌نامه دهخدا

جبری . [ ج َ ری ی ] (ص نسبی ) مقابل قَدَری . خلاف قَدَری . قسری . ضروری . غیراختیاری . غیرارادی . || کسی که پیرو عقیده ٔ جبر باشد. پیروان مذهب جبر. آنکه به جبر مذهبی معتقد باشد :
گفت : مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب .

مولوی .


مرتعش را کی پشیمان دیده ای
بر چنین جبری تو برچسبیده ای .

مولوی .


هین بخواب رب بما اغویتنی
تا نگردی جبری و کژ کم تنی .

مولوی .


موحد جبری قول و قدری فعل باشد.

جلالی عزیزی .


رجوع به جبر شود.
ترجمه مقاله