جاه جوی
لغتنامه دهخدا
جاه جوی .(نف مرکب ) جاه جوینده . مقام طلب . جاه طلب :
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان .
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی .
رجوع به جاه جو شود.
بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی
مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان .
خاقانی .
نه از جاه جویان توان یافت جاهی
نه از صاع خواهان توان یافت صاعی .
خاقانی .
رجوع به جاه جو شود.