ترجمه مقاله

ثناگو

لغت‌نامه دهخدا

ثناگو. [ ث َ ] (نف مرکب ) ثناگوی . مداح . دعاگو. ستایشگر. حامد. ستاینده :
من ثناگوی بزرگانم ومداح ملوک
خاصه مدحتگر آن راد عطابخش کریم .

فرخی .


نه بیهده سخنش در میان خلق افتاد
نه خیرخیر ثنا گوی او شد آن لشکر.

فرخی .


دیوان شاعران مقدم بر این گو است
دیوان شاعران ثناگوی رو بیار.

فرخی .


سوزنی پیر ثناگوی تو است
چو کند مدح تو انشاء و نشید.

سوزنی .


این ثناگوی تو که سینه ٔ خود
صدف لؤلؤ حکم دارد.

سوزنی .


ثنای تو ناگفته غبنی است فاحش
مبادا ثناگوی صدر تو مغبون .

سوزنی .


ترجمه مقاله