تنها
لغتنامه دهخدا
تنها. [ ت َ ] (ص ، ق ) از مفرد بودن باشد. (برهان ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). فرد و تک و منفرد و یگانه و مجرد. (ناظم الاطباء). فرید. وحید. بی هیچکس . منفرد. یکه .واحد. احد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
با صدهزار مردم ، تنهایی
بی صدهزار مردم ، تنهایی .
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم ، تنها من و این باهو.
بیزارم از پیاله ، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله ، کنجی گرفته تنها.
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت .
مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.
دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن .
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه ٔ تنها کند.
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.
چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به ، صد بار چو نادانت همتا.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش .
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ، تنها به گور تنگ .
او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست .
ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم .
از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.
ساکن گوشه ٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی .
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان ).
- به تنها تن ، به تنی تنها ؛ یک تنه . بی هیچکس :
به تنها تن خویش جنگ آورم
خدای جهان را به چنگ آورم .
به تنی تنها صد لشکرجنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین .
- امثال :
تنها به داور (قاضی ) رفته است ، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). تنها به حاکم شده است :
زیرا که سرخ روی برون آید
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
به فیروزی خود دلاور شده ست
همانا که تنها به داور شده ست .
تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای :
به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز
نو نه تو آری همی خیار به بازار.
تنهاخوار برادر شیطانست ، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکة. (امثال و حکم ایضاً).
تنها مانی چو یار بسیار کشی . (از امثال و حکم ایضاً).
|| (اِ) بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است . (برهان ). و جمع [ تن ] تنها که اجسام باشد نیز آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ). ج ِ تن . (ناظم الاطباء) :
این نشاطی است که از دلها بیرون نرود
وین جمالیست که از تنها تنها نشود.
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم .
خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت .
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
ای بلبل جان چونی ، اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟
ز تنها گر کسی تنها نشیند
نشیند با خدا هر جا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
ز تنها گر تنی تنها نشیند.
|| (ص ) بمعنی خالی نیز آمده . (غیاث اللغات ) مجرد :
بِپْرَست خدای را و خود بشناس
او باصفت و ز بی صفت تنها.
|| جدا. دور. محروم :
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی .
|| (ق ) فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با «نه » یا «نی » آید :
تو تنها بجای پدر بودیَم
همان از پدر بیشتر بودیَم .
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت .
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
خور و خواب تنها طریق دد است
بر آن بودن آیین نابخرد است .
ولیکن خزانه نه تنها مراست .
سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای .
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبل غزلخوان داشت .
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ این سیاه ندارد؟
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک ، شیوه ٔ او پرده دری بود.
جلوه گاه رخ او دیده ٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند.
با صدهزار مردم ، تنهایی
بی صدهزار مردم ، تنهایی .
رودکی .
از رخت و کیان خویش من رفتم و پردختم
چون کُرد بماندستم ، تنها من و این باهو.
رودکی .
بیزارم از پیاله ، وز ارغنون و لاله
ما و خروش ناله ، کنجی گرفته تنها.
کسائی .
چو نزدیک او رفت تنها ببود
فراوان سخن گفت و خسرو شنود.
فردوسی .
مرا شصت وپنج و ورا سی وهفت
نپرسید ازین پیرو تنها برفت .
فردوسی .
مر او را به رامش همی داشتند
به زندانْش تنها بنگذاشتند.
فردوسی .
دگر آنکه گفتی ز خون ریختن
به تنها به رزم اندر آویختن .
فردوسی .
دشمنش اندیشه تنها کرد و بر گردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشه ٔ تنها کند.
منوچهری .
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخجیر شیر.
اسدی .
تنها یکی سپاه بود دانا
نادانْت با سپاه بود تنها.
ناصرخسرو.
چون یار موافق نبود، تنها بهتر
تنها به ، صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش .
ناصرخسرو.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مرده ، تنها به گور تنگ .
عمعق .
او به تنها صد جهانست از هنر
یک جهانش جان به تنهایی فرست .
خاقانی .
ز هرچه زیب جهان است و هرکه زَاهل جهان
مرا چو صفر تهی دار و چون الف تنها.
خاقانی .
جویم که رصدگه زمین را
تنها رَوی آن زمان ببینم .
خاقانی .
از آنجا رفت جان و دل پرامّید
بماند آن ماه راتنها چو خورشید.
نظامی .
ساکن گوشه ٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهائی .
عطار.
حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود به شب ازتشویش لوریان در خانه تنها خوابش نمی برد. (گلستان ).
- به تنها تن ، به تنی تنها ؛ یک تنه . بی هیچکس :
به تنها تن خویش جنگ آورم
خدای جهان را به چنگ آورم .
فردوسی .
به تنی تنها صد لشکرجنگی شکند
بی شبیخون و حیل کردن و دستان و کمین .
فرخی .
- امثال :
تنها به داور (قاضی ) رفته است ، نظیر: هرکه تنها به قاضی شد راضی بازآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554). تنها به حاکم شده است :
زیرا که سرخ روی برون آید
هرکو به پیش حاکم تنها شد.
ناصرخسرو.
به فیروزی خود دلاور شده ست
همانا که تنها به داور شده ست .
نظامی (ازامثال و حکم دهخدا ایضاً).
تنها تو خیار نو به بازار نیاورده ای :
به ز تو بسیار هشته و بهلد نیز
نو نه تو آری همی خیار به بازار.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 554).
تنهاخوار برادر شیطانست ، نظیر: تزاحم الایدی فی الطعام برکة. (امثال و حکم ایضاً).
تنها مانی چو یار بسیار کشی . (از امثال و حکم ایضاً).
|| (اِ) بمعنی اجسام نیز آمده است چه تن بمعنی جسم است . (برهان ). و جمع [ تن ] تنها که اجسام باشد نیز آمده . (انجمن آرا) (آنندراج ). ج ِ تن . (ناظم الاطباء) :
این نشاطی است که از دلها بیرون نرود
وین جمالیست که از تنها تنها نشود.
منوچهری .
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم .
سعدی .
خوش می روی بتنها، تنها فدای جانت
مدهوش می گذاری یاران مهربانت .
سعدی .
مگر خضر مبارک پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند.
حافظ.
ای بلبل جان چونی ، اندر قفس تنها
تا چند در این تنها مانی تو تن تنها؟
محمد شیرین مغربی (از انجمن آرا).
ز تنها گر کسی تنها نشیند
نشیند با خدا هر جا نشیند
ز خود تنها نشین نوری که سهل است
ز تنها گر تنی تنها نشیند.
ملا علی نوری (ایضاً).
|| (ص ) بمعنی خالی نیز آمده . (غیاث اللغات ) مجرد :
بِپْرَست خدای را و خود بشناس
او باصفت و ز بی صفت تنها.
ناصرخسرو.
|| جدا. دور. محروم :
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی .
فردوسی .
|| (ق ) فقط. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و غالباً با «نه » یا «نی » آید :
تو تنها بجای پدر بودیَم
همان از پدر بیشتر بودیَم .
فردوسی .
تنها نه پدر ز یاد من رفت
خود یاد من از نهاد من رفت .
نظامی .
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
(بوستان ).
خور و خواب تنها طریق دد است
بر آن بودن آیین نابخرد است .
(بوستان ).
ولیکن خزانه نه تنها مراست .
(بوستان ).
سعدی به عشقبازی خوبان علم نشد
تنها در این مدینه که در هر مدینه ای .
سعدی .
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبل غزلخوان داشت .
سعدی .
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ این سیاه ندارد؟
حافظ.
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک ، شیوه ٔ او پرده دری بود.
حافظ.
جلوه گاه رخ او دیده ٔ من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند.
حافظ.