تجربت
لغتنامه دهخدا
تجربت . [ ت َ رِ ب َ ] (مص ) ج ، تجارب . تجربة. تجربه . آزمایش . اروند. آزمودن :
تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من
تا مجرب نشود مردم دانا نشود.
ترکان گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد چه ایشان را تجربتی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 218). دیگر تا مقرر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 245) ایاز از بس بناز و عزیز برآمده است هر چند عطسه ٔ پدر ما است و از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده و هیچ تجربت نیفتاده است . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 265).
کون بی تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود.
آنکه حزمی داشت و ... بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده سبک روی بکار آورد. (کلیله و دمنه ). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند. (کلیله و دمنه ). حرمان آن است که ... [ شاه ] اهل رای و تجربت خوار بگذارد. (کلیله و دمنه ).
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده ٔ مرد نگشت از قرار.
پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است . از نزهت خاطر... و تفرج بلدان ... و معرفت یاران وتجربت روزگاران . (گلستان ).
عقل کو را آبگینه ریزه در پای اوفتاده
بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم .
شبی پروانه ای با شمع شد جفت
چو آتش درفتادش ، خویش را گفت
که پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن که پیش دوست میری .
این تجربت است ، آنکه نه زر دارد خوار است .
رجوع به تجارب و تجربة و تجربه شود. || قاروره ای که نزد طبیبان برندتجربت را : کسی تجربتی پیش او [ طبیب ] نیاورد و معالجتی نخواست . (گلستان ).
تجربت کردم و دانا شدم از کار تو من
تا مجرب نشود مردم دانا نشود.
منوچهری .
ترکان گرد چنین مردمان گردند و عاقبت ننگرند تا ناچار خلل بیفتد چه ایشان را تجربتی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 218). دیگر تا مقرر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 245) ایاز از بس بناز و عزیز برآمده است هر چند عطسه ٔ پدر ما است و از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشیده و هیچ تجربت نیفتاده است . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 265).
کون بی تجربت فساد بود
تجربت عقل مستفاد بود.
سنائی .
آنکه حزمی داشت و ... بر بساط خرد و تجربت ثابت قدم شده سبک روی بکار آورد. (کلیله و دمنه ). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند. (کلیله و دمنه ). حرمان آن است که ... [ شاه ] اهل رای و تجربت خوار بگذارد. (کلیله و دمنه ).
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعده ٔ مرد نگشت از قرار.
نظامی .
پسر گفت ای پدر فواید سفر بسیار است . از نزهت خاطر... و تفرج بلدان ... و معرفت یاران وتجربت روزگاران . (گلستان ).
عقل کو را آبگینه ریزه در پای اوفتاده
بس که سنگ تجربت بر طاق مینائی زدم .
سعدی .
شبی پروانه ای با شمع شد جفت
چو آتش درفتادش ، خویش را گفت
که پیش از تجربت چون دوست گیری
بنه گردن که پیش دوست میری .
اوحدی .
این تجربت است ، آنکه نه زر دارد خوار است .
قاآنی .
رجوع به تجارب و تجربة و تجربه شود. || قاروره ای که نزد طبیبان برندتجربت را : کسی تجربتی پیش او [ طبیب ] نیاورد و معالجتی نخواست . (گلستان ).