تاری
لغتنامه دهخدا
تاری . (ص ) مخفف تاریک . (غیاث اللغات ) (آنندراج ). تیره و تاریک . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). تاریک . (جهانگیری ). تیره و تار. (انجمن آرا). تار. تاران . تارین . تارون . تاره . (فرهنگ رشیدی ). ظلمانی . مظلم .بی روشنی . سیاه . داج . ظلام . مدلهم . کسیف :
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری .
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخوانَد مرد کلکا.
من اکنون بباید سواری کنم
بکاوس بر روز تاری کنم .
بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم
شبی تاری بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم .
شبان تاری بیدار چاکر ازغم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.
دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن .
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار؟
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری ، هوای او ز بخار.
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار اوتا روز بیدار.
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری .
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان .
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم زایزد بشب تاری .
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشایند اکحلهای حمالان به نشترها.
شمع تاری شده را تا نَبُری اطرافش
برنیفروزد و چون زهره ٔ زهرا نشود.
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنچ وچهار.
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستیش هرچه هست .
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک .
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد گردد از خون شب لعل فام .
ز نو روی بر خاک تاری نهاد
سپاس خدای جهان کرد یاد.
شاد کی گردد درین زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آنرا که تن داردْش تب ؟
یاقوت منم اینک و خورشید من آنکس
کز نور وی این عالم تاری شود انور.
راه نبینی تو و گویی دلت
رانده مگر در شب تاریستی .
از حریصی کار دنیا می نپردازی بدین
خانه بس تنگست و تاری می نبینی راه در.
نئی آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمانست در دین مسیرم .
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را بدستانها کنی بستان لقب .
گهی ابر تاری وخورشید رخشان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.
ز رخشنده ایام و تاری لیال .
و انوار حکمت او در دل شب تاری درخشان . (کلیله و دمنه ).
که این هوا نه هوایی است تیره و تاری
که این هوا چه هوایی است صافی و روشن .
چو روز است روشن که بختست تاری
بشب زین شبانگه لقامی گریزم .
پسر داشتم چون بلند آفتابی
بناگه بتاری مغاکش سپردم .
هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم
که گل از خار همی زاید و صبح از شب تاری .
که پیش اهل دل آب حیات از ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری .
|| مجازاً، تیره و ضعیف (چشم ) :
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای باجراحت دو دیده گشته تاری .
...«بادروج » نیز چشم تاری کند. (الابنیه ).
|| مجازاً، پلید و ناپاک :
بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افکند تاری تنش .
|| (حامص ) تاریکی . تیرگی :
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند.
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری ، آفتابی بدان روشنایی که بنوزده درجه ٔ سعادت رسیده بود جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
|| مجازاً، تیرگی و ضعف چشم : درچشمش تاری پیدا شده . چشمان من مبتلی به تاری شده است .
|| مجازاً، گمراهی و ناراستی و کژی . این مورد در شاهنامه ٔ فردوسی مکرر دیده شده است :
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گفتی که بنهاد دام
بتاری و کژّی بگشتم ز راه
روان گشت بیمایه و دل سیاه .
همه روشنی در تن از راستیست
ز تاری و کژّی بباید گریست .
همان راست داریم دل بازبان
ز کژّی و تاری بپیچم روان .
سر مایه ٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژّی بباید گریست .
فریدون که ایران به ایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
بر او آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژّی و تاری بشست .
جهانی بفرمان شاه آمدند
ز کژّی و تاری براه آمدند.
سلیحش پدر کرد از جادویی
ز کژّی و تاری و از بدخویی .
که از من چه دیدی شها از بدی
ز تاری و کژّی و نابخردی ؟
چو آباد دادند گیتی بمن
بکژّی و تاری کشد اهرمن .
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری .
رودکی .
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخوانَد مرد کلکا.
ابوالعباس .
من اکنون بباید سواری کنم
بکاوس بر روز تاری کنم .
فردوسی .
بدان منگر که سرهالم بکار خویش محتالم
شبی تاری بدشت اندر ابی صلاب و فرکالم .
طیان .
شبان تاری بیدار چاکر ازغم عشق
گهی بگرید و گاهی بریش برفوزد.
طیان (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 187).
دست او جود را بکارتر است
زآنکه تاری چراغ را روغن .
فرخی .
کی تواند بود تاری لیل چون روشن نهار؟
فرخی .
بشب سرشته و آغشته خاک او از نم
بروز تیره و تاری ، هوای او ز بخار.
فرخی .
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار اوتا روز بیدار.
فرخی .
گر بتوانی ببر مرا گه رفتن
تا نشود روز من ز هجر تو تاری .
فرخی .
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان .
عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 343).
من عمر تو در شادی با عمر شه عالم
پیوسته همی خواهم زایزد بشب تاری .
منوچهری .
فروغ برقها گویی ز ابرتیره و تاری
که بگشایند اکحلهای حمالان به نشترها.
منوچهری .
شمع تاری شده را تا نَبُری اطرافش
برنیفروزد و چون زهره ٔ زهرا نشود.
منوچهری .
ز گرد موکب تابنده روی خسرو عصر
چنانکه در شب تاری مه دوپنچ وچهار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281).
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشانست بر هستیش هرچه هست .
اسدی .
چهی بود زیرش چو تاری مغاک
پر از زرّ رسته بیاگنده پاک .
اسدی .
چو خور تیغ رخشان ز تاری نیام
کشد گردد از خون شب لعل فام .
اسدی .
ز نو روی بر خاک تاری نهاد
سپاس خدای جهان کرد یاد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شاد کی گردد درین زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آنرا که تن داردْش تب ؟
ناصرخسرو.
یاقوت منم اینک و خورشید من آنکس
کز نور وی این عالم تاری شود انور.
ناصرخسرو.
راه نبینی تو و گویی دلت
رانده مگر در شب تاریستی .
ناصرخسرو.
از حریصی کار دنیا می نپردازی بدین
خانه بس تنگست و تاری می نبینی راه در.
ناصرخسرو.
نئی آگه ای مانده در چاه تاری
که بر آسمانست در دین مسیرم .
ناصرخسرو.
کی شود زندان تاری مر ترا بستان خوش
گرچه زندان را بدستانها کنی بستان لقب .
ناصرخسرو.
گهی ابر تاری وخورشید رخشان
چو تیغ علی بود در کتف کافر.
ناصرخسرو.
ز رخشنده ایام و تاری لیال .
ناصرخسرو.
و انوار حکمت او در دل شب تاری درخشان . (کلیله و دمنه ).
که این هوا نه هوایی است تیره و تاری
که این هوا چه هوایی است صافی و روشن .
سوزنی .
چو روز است روشن که بختست تاری
بشب زین شبانگه لقامی گریزم .
خاقانی .
پسر داشتم چون بلند آفتابی
بناگه بتاری مغاکش سپردم .
خاقانی .
هم اگر عمر بود دامن کامی بکف آرم
که گل از خار همی زاید و صبح از شب تاری .
سعدی .
که پیش اهل دل آب حیات از ظلمات
دعای زنده دلانست در شب تاری .
سعدی .
|| مجازاً، تیره و ضعیف (چشم ) :
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای باجراحت دو دیده گشته تاری .
منوچهری .
...«بادروج » نیز چشم تاری کند. (الابنیه ).
|| مجازاً، پلید و ناپاک :
بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افکند تاری تنش .
فردوسی .
|| (حامص ) تاریکی . تیرگی :
ز جوشن تو گفتی ببار اندرند
ز تاری بدریای قار اندرند.
فردوسی .
بزرگی این پادشاه یکی آن بود که از ظلمت قلعتی بدان تاری ، آفتابی بدان روشنایی که بنوزده درجه ٔ سعادت رسیده بود جهان را روشن گردانید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
|| مجازاً، تیرگی و ضعف چشم : درچشمش تاری پیدا شده . چشمان من مبتلی به تاری شده است .
|| مجازاً، گمراهی و ناراستی و کژی . این مورد در شاهنامه ٔ فردوسی مکرر دیده شده است :
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گفتی که بنهاد دام
بتاری و کژّی بگشتم ز راه
روان گشت بیمایه و دل سیاه .
فردوسی .
همه روشنی در تن از راستیست
ز تاری و کژّی بباید گریست .
فردوسی .
همان راست داریم دل بازبان
ز کژّی و تاری بپیچم روان .
فردوسی .
سر مایه ٔ مردمی راستیست
ز تاری و کژّی بباید گریست .
فردوسی .
فریدون که ایران به ایرج سپرد
ز روم و ز چین نام مردی ببرد
بر او آفرین کرد روز نخست
دلش را ز کژّی و تاری بشست .
فردوسی .
جهانی بفرمان شاه آمدند
ز کژّی و تاری براه آمدند.
فردوسی .
سلیحش پدر کرد از جادویی
ز کژّی و تاری و از بدخویی .
فردوسی .
که از من چه دیدی شها از بدی
ز تاری و کژّی و نابخردی ؟
فردوسی .
چو آباد دادند گیتی بمن
بکژّی و تاری کشد اهرمن .
فردوسی .