ترجمه مقاله

بی دیده

لغت‌نامه دهخدا

بی دیده . [ دی دَ / دِ ] (ص مرکب ) (از: بی + دیده ) بی چشم . نابینا. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بی بصر. (مجموعه ٔ مترادفات ). کور. ضریر. اعمی . (یادداشت مؤلف ) :
خس طبع را چه مال دهی و چه معرفت
بی دیده را چه میل کشی و چه طوطیا.

خاقانی .


به بی دیده نتوان نمودن چراغ
که جز دیده را دل نخواهد بباغ .

نظامی .


خاصه مرغ مرده ٔ پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای .

مولوی .


در خاک چو من بیدل و بیدیده نشاندش
اندر نظر هرکه پریوار برآمد.

سعدی .


حکایت بشهر اندر افتاد و جوش
که بی دیده ای دیده برکرد دوش .

سعدی .


به بی دیده ای گفت مردی که کوری !
بدو گفت بی دیده ، کوری که کورم .

(از یادداشت مؤلف ).


رجوع به دیده شود.
|| شوخ و بی شرم . (آنندراج ). گستاخ و ناسپاس . (ناظم الاطباء). شوخ دیده .
ترجمه مقاله