بی خوابی
لغتنامه دهخدا
بی خوابی . [ خوا / خا] (حامص مرکب ) افراط بیداری باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). سهر. سهاد. (نصاب ). به خواب نرفتن :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراقت روی او داروی بی خوابی شود.
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر تو بر کوکنار.
و بی خوابی به افراط زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش .
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان ).
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراقت روی او داروی بی خوابی شود.
خسروانی .
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایه ٔ شمشیر تو بر کوکنار.
فرخی .
و بی خوابی به افراط زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
ز خواب ایمن هوسهای دماغش
ز بیخوابی شده چشم و چراغش .
نظامی .
از غایت بیخوابی پای رفتنم نماند. (گلستان ).