ترجمه مقاله

بی نوا

لغت‌نامه دهخدا

بی نوا. [ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + نوا) بی سامان . (آنندراج ). بی سر و سامان . بی سرانجام . (ناظم الاطباء) :
بجای دگر خانه جویی سزاست
که ایدر همه کارها بی نواست .

فردوسی .


اگر بنده رنجانیش نارواست
چو حق رنجه شد کار بس بی نواست .

فردوسی .


کار عمادالدین روشن نشد و بی نوا و بی ترتیب بود. (المضاف الی بدایع الازمان ص 48). || بی ساز و سامان و وسائل زندگی و نعمت و نواخت . بی قوت و غذا : و بی برگ و بی نوا بخراسان رفت . (تاریخ بخارای نرشخی ص 112).
ناکسان از توبا نوا و نوال
بی کسان از تو بی نوا و نژند.

خاقانی .


نه هیچ مرد بود بی نوا بدرگه او
نه هیچ خلق بود تشنه بر لب جیحون .

قطران .


|| بی قوت و بی خوراک . (غیاث ) (آنندراج ) :
چنین گفت لنبک به بهرام گور
که شب بی نوا بد همانا ستور.

فردوسی .


بیچاره بسی بگردید و ره بجائی ندانست تشنه و بی نوا روی بر خاک ... نهاده ... (گلستان ). || گدا. (ناظم الاطباء). بی چیز. بی برگ و نوا. تهیدست . فقیر. بی برگ . محروم :
چو لشکر شد از خوردنی بی نوا
کسی بی نوایی ندارد روا.

فردوسی .


دو مردند شاها بدین شهر ما
یکی بانوا دیگری بی نوا.

فردوسی .


بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی نوا شوی پالیزبان .

فردوسی .


برادران و رفیقان تو همه بنوا
تو بی نوا و بدست زمانه داده زمام .

فرخی .


اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند که سخت بی نوا بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 653).
همچون غریب ممتحن
پژمرده باغ بی نوا.

ناصرخسرو.


اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود
در قحطسال کنعان دکان نانوا.

خاقانی .


بر زمین هر کجا فلک زده ایست
بی نوائی بدست فقر اسیر.

خاقانی .


ای صاحب کرامت شکرانه ٔ سلامت
روزی تفقدی کن درویش بی نوا را.

حافظ.


چو بر در تو من بی نوای بی زر و زور
بهیچ باب ندارم ره خروج و دخول .

حافظ.


به میوه کام جهان گر نمیکنی شیرین
چو سرو سایه ز هر بی نوا دریغ مدار.

صائب .


رجوع به نوا شود.
- امثال :
برگ سبزیست تحفه ٔ درویش
چه کند بی نوا همین دارد.
- بی نوا شدن ؛ فقیر شدن . بی قوت و توشه و مایه ٔ گذران زندگی شدن :
یکچندگاه داشت مرا زیر بند خویش
گه خوبحال و باز گهی بی نوا شدم .

ناصرخسرو.


- || بی رونق و جلوه گشتن :
وین چهره های خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و شیدا.

ناصرخسرو.


- بی نوا گشتن ؛ بی چیز گشتن . بی توشه و بی برگ و ساز و آزوقه ماندن : من و مانند من ... ماهی را مانستیم از آب بیفتاده در خشکی مانده و غارت شده و بی نوا گشته . (تاریخ بیهقی ).
|| درمانده و عاجز وبدبخت . (ناظم الاطباء) :
وگربرگزینی ز گیتی هوا
بمانی بچنگ هوا بی نوا.

فردوسی .


بودند تا نبود نزولش در این سرای
این چار مادر و سه موالید بینوا.

خاقانی .


تو نیایی و نگویی مر مرا
که خرت را می برند ای بی نوا.

مولوی .


|| بدون نوا. بدون آوا. ساکت . (ناظم الاطباء) :
هر که او از همزبانی شد جدا
بی نوا شد گرچه دارد صد نوا.

(یادداشت مؤلف ).


ترجمه مقاله