بیماردل
لغتنامه دهخدا
بیماردل . [ دِ ] (ص مرکب ) که قلب وی رنجور باشد. مَرِض : فئد؛ بیماردل شدن . (منتهی الارب ). || که عاشق و دلخسته است . که دل او بیمار است :
از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک
هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست .
|| که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان :
بیماردل است و دارد از کفر
سرسام خلاف و درد خذلان .
آن یهودی شد سیه روی و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل .
- از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن :
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزورنکوترست .
از امل بیماردل را هیچ نگشاید از آنک
هرگز از گوگرد تنها کیمیایی برنخاست .
خاقانی .
|| که دلی ناپاک و بی ایمان دارد. سست روان :
بیماردل است و دارد از کفر
سرسام خلاف و درد خذلان .
خاقانی .
آن یهودی شد سیه روی و خجل
شد پشیمان زین سبب بیماردل .
مولوی .
- از دل بیمار بودن ؛ ناپاک دل بودن :
بیمارم از دل و دم سردم مزورست
بیمار را مگو که مزورنکوترست .
خاقانی .