ترجمه مقاله

بنیاد نهادن

لغت‌نامه دهخدا

بنیاد نهادن . [ ب ُ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) شالده نهادن . تأسیس . (فرهنگ فارسی معین ). تأسیس . (ترجمان القرآن ) (دهار). بنیاد کردن . (آنندراج ) : معابد و کنیسه های ایشان خراب کرد و بجای آن ، مساجد بنیاد نهاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ اول ص 26).
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی .

نظامی .


به پایان بر چو این ره برگشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی .

نظامی .


در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیادش از این شیوه ٔ رندانه نهادم .

حافظ.


مردمی آزموده باید و راد
که بنزدیکشان نهی بنیاد.

اوحدی .


طاعتی را که بی ریا بنیاد
ننهی جمله باد باشد باد.

اوحدی .


|| بنا کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
سرای دولت باقی مقیم آخرتست
زمین سخت نگه کن چو می نهی بنیاد.

سعدی .


مکن تا توانی به ناجنس میل
منه خانه بنیاد در راه سیل .

نزاری قهستانی .


ترجمه مقاله