برکة
لغتنامه دهخدا
برکة. [ ب ِک َ ] (ع اِ) سینه و پوست سینه ٔ شتر که در خفتن ملاصق زمین شود، یا جمع برک است ، یا برک سینه ٔ آدمی است وبرکة غیر آدمی ، یا برک باطن سینه است و برکة ظاهر آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || نوعی از نشست . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || گوسپند دوشیدنی . تثنیه ٔ آن برکتان . ج ، برکات . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دوشیدنی از دوشیدن بامداد. || نوعی از بُردهای یمنی . (از اقرب الموارد). چادری است یمنی . (ناظم الاطباء). || استادنگاه آب ریگ .(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || حوض . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). آبگیر کوچک . (ناظم الاطباء). اصطخر. (یادداشت مؤلف ). حوض بزرگ .(یادداشت مؤلف ). حوض آب . (غیاث اللغات ) (آنندراج ).غدیر. جائی که در آن آب ایستاده باشد. مستنقع آب . (اقرب الموارد). مرداب . (یادداشت مؤلف ) :
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان .
نبید پیش من آمدبشاطی برکه
بخنده گفتم طوبی لمن یری مکه .
خوشم نبید و خوشم روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه .
آب ِ چو نیل برکه ش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد.
چندان چاههاء عظیم و برکه ها کرد و دیهها که بیشترین بجایست . (مجمل التواریخ ).
در باغ برکه رقص تموج همی کند
بیچاره برکه را چه سر رقص کردن است ؟
رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه
برکه ٔ اشک نمک را چو جگر بگشائید.
هر کش تف سموم بیابان ظلم خست
عدل از شفای برکه ٔ کوثر نکوتر است .
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها از برکه های بحر عمان دیده اند.
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکه ٔ خسروان .
بیاراست این برکه ٔ لاجورد
سفال زمین را بریحان زرد.
به پیرامن برکه ٔ آبگیر
ز سوسن بیفکن بساط حریر.
اوان منقل آتش گذشت و خانه ٔ گرم
زمان برکه ٔ آبست و صفه ٔ ایوان .
اگر برکه ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد شود منجلاب .
نمرد آنکه ماند پس از وی بجای
پل و برکه و خوان و مهمانسرای .
- برکه ٔ لاجورد ؛ کنایه از آسمان . (آنندراج ) :
بیاراست این برکه ٔ لاجورد
سفال زمین را بریحان زرد.
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان .
فردوسی .
نبید پیش من آمدبشاطی برکه
بخنده گفتم طوبی لمن یری مکه .
منوچهری .
خوشم نبید و خوشم روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه .
منوچهری .
آب ِ چو نیل برکه ش میگون شد
صحرای سیمگونش خضرا شد.
ناصرخسرو.
چندان چاههاء عظیم و برکه ها کرد و دیهها که بیشترین بجایست . (مجمل التواریخ ).
در باغ برکه رقص تموج همی کند
بیچاره برکه را چه سر رقص کردن است ؟
انوری .
رخ نمکزار شد از اشک و ببست از تف آه
برکه ٔ اشک نمک را چو جگر بگشائید.
خاقانی .
هر کش تف سموم بیابان ظلم خست
عدل از شفای برکه ٔ کوثر نکوتر است .
خاقانی .
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها از برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی .
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکه ٔ خسروان .
نظامی .
بیاراست این برکه ٔ لاجورد
سفال زمین را بریحان زرد.
نظامی .
به پیرامن برکه ٔ آبگیر
ز سوسن بیفکن بساط حریر.
نظامی .
اوان منقل آتش گذشت و خانه ٔ گرم
زمان برکه ٔ آبست و صفه ٔ ایوان .
سعدی .
اگر برکه ای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد شود منجلاب .
سعدی .
نمرد آنکه ماند پس از وی بجای
پل و برکه و خوان و مهمانسرای .
سعدی .
- برکه ٔ لاجورد ؛ کنایه از آسمان . (آنندراج ) :
بیاراست این برکه ٔ لاجورد
سفال زمین را بریحان زرد.
نظامی .