ترجمه مقاله

برشده

لغت‌نامه دهخدا

برشده . [ ب َ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بالارفته . بلندشده . (آنندراج ) (انجمن آرا). بررفته . (انجمن آرای ناصری ). برافراشته . بلند. رفیع. رفیعه . مرفوع . مرفوعه . مرتفع. مرتفعه . (یادداشت مؤلف ) :
از این برشده تیزچنگ اژدها
بمردی و دانش که یابد رها.

فردوسی .


بخاک آمد از برشده چوب عود
تهی ماند زان مرغ مشکین عمود.

فردوسی .


یکی آتش برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک .

فردوسی .


گنبد برشده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدی .

فرخی .


هرک او بخرد بقا نیابد
زین برشده چرخ آسیایی .

ناصرخسرو.


تا که باشد فلک برشده را
از بر خاک مسطح تدویر.

سوزنی .


سپهر برشده را رأی او بخدمت خواند
میان ببست بجوزا چو بندگان بنوال .

انوری .


- برشده گوهر ؛ کنایه از آسمان است :
ز نام و نشان و گمان برتر است
نگارنده ٔ برشده گوهر است .

فردوسی .


ترجمه مقاله