بددین
لغتنامه دهخدا
بددین . [ ب َ ] (ص مرکب ) بی دین و بدراه و ملحد. (آنندراج ). بدکیش و بدمذهب و ملحد. (ناظم الاطباء). بداعتقاد. لامذهب . مقابل پاک دین :
بدانند شاهان که روزی است این
که بددین پدید آید از پاک دین .
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا.
مرا گویند بددین است و فاضل بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش .
مر مرا گویی برخیز که بددینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید.
امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان .
منافقان و بددینان هر یکی سخنی پلید آغاز کردند و صحابه پاک شکسته دل شدند. (راحة الصدور). اما آنک گوید بوحنیفه یا شافعی نه برحق بودند کافر بی یقین و بددین باشد. (راحة الصدور). و مهتر پسر او راباحرب نام بود متهوری ، متهتکی ، بددینی ، خداناشناسی .(تاریخ طبرستان ).
بدانند شاهان که روزی است این
که بددین پدید آید از پاک دین .
دقیقی .
که بددین و بدکیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا.
فردوسی (از آنندراج ).
مرا گویند بددین است و فاضل بهتر آن بودی
که دینش پاک بودی و نبودی فضل چندانش .
ناصرخسرو.
مر مرا گویی برخیز که بددینی
صبر کن اکنون تا روز شمار آید.
ناصرخسرو.
امام شرع سلطان طریقت ناصرالدین آن
که تا رایات او آمد نگون شد چتر بددینان .
خاقانی .
منافقان و بددینان هر یکی سخنی پلید آغاز کردند و صحابه پاک شکسته دل شدند. (راحة الصدور). اما آنک گوید بوحنیفه یا شافعی نه برحق بودند کافر بی یقین و بددین باشد. (راحة الصدور). و مهتر پسر او راباحرب نام بود متهوری ، متهتکی ، بددینی ، خداناشناسی .(تاریخ طبرستان ).