بدان
لغتنامه دهخدا
بدان . [ ب َ / ب ِ ] (حرف اضافه + ضمیر) به آن . (فرهنگ فارسی معین ) :
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی .
همی تاختش تابَرِ او رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید...
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کاردیده سواران خویش .
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان آفرین را بدان یار کرد.
بدان تخت بر ماه خواهی شدن
سپهبد بُدی شاه خواهی شدن .
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .
هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمداﷲ که بدان دل مشغول باید داشت . (تاریخ بیهقی ). و از بسی تلبیس که ساختند و تصرف که کردند کار بدان منزلت رسید که ... (تاریخ بیهقی ).
می گفت آفتاب من و رأی شاه ، عقل
گفتش بطنز کار تو اکنون بدان رسید؟
|| برای آن . به خاطر آن . بسبب آن . به آن سبب . تا آنکه :
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر.
نه بگریست بر وی کسی هیچ زار
بدان کش بدی بود آیین و کار.
به مصر اندرون بود یکسال شاه
بدان تا بیاسود شاه و سپاه .
همی خواهداز شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما پر ز گرد.
بدان زایند مردم تا که میرند
بدان کارند تابکنند دارا.
ذوالقرنین بدان گفتند او را که دو گیسو بر پشت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ ). و رجوع به آن شود.
- بدانسان (به + آن + سان ) ؛ بدانگونه . چنان . (یادداشت مؤلف ) :
به بهمن چنین گفت بر دست راست
بیارای جایش بدانسان که خواست .
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بدانسان که سیمرغ فرموده بود.
- بدانگونه (به + آن + گونه ) ؛ به آن گونه . به آن طور. (از آنندراج ). بدانسان . چنان . (یادداشت مؤلف ).
- بدانگه (به + آن + گه ) ؛ آن زمان . آن وقت . (یادداشت مؤلف ) :
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
شو بدان کنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمجیست بیرون شو بدوی .
رودکی .
همی تاختش تابَرِ او رسید
چو او را بدان خاک کشته بدید...
فردوسی .
چنین گفت با غمگساران خویش
بدان کاردیده سواران خویش .
فردوسی .
نخست آفرین بر جهاندار کرد
جهان آفرین را بدان یار کرد.
فردوسی .
بدان تخت بر ماه خواهی شدن
سپهبد بُدی شاه خواهی شدن .
فردوسی .
چنان بخدمت او از عوار پاک شوند
بدان مثال که سیم نبهره اندر گاه .
فرخی .
هیچ چیزی نمانده است از اسباب خلاف بحمداﷲ که بدان دل مشغول باید داشت . (تاریخ بیهقی ). و از بسی تلبیس که ساختند و تصرف که کردند کار بدان منزلت رسید که ... (تاریخ بیهقی ).
می گفت آفتاب من و رأی شاه ، عقل
گفتش بطنز کار تو اکنون بدان رسید؟
کمال اسماعیل (دیوان ص 70).
|| برای آن . به خاطر آن . بسبب آن . به آن سبب . تا آنکه :
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر.
فردوسی .
نه بگریست بر وی کسی هیچ زار
بدان کش بدی بود آیین و کار.
فردوسی .
به مصر اندرون بود یکسال شاه
بدان تا بیاسود شاه و سپاه .
فردوسی .
همی خواهداز شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما پر ز گرد.
فردوسی .
بدان زایند مردم تا که میرند
بدان کارند تابکنند دارا.
(از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
ذوالقرنین بدان گفتند او را که دو گیسو بر پشت فروگذاشته بود. (مجمل التواریخ ). و رجوع به آن شود.
- بدانسان (به + آن + سان ) ؛ بدانگونه . چنان . (یادداشت مؤلف ) :
به بهمن چنین گفت بر دست راست
بیارای جایش بدانسان که خواست .
فردوسی .
تهمتن گز اندر کمان راند زود
بدانسان که سیمرغ فرموده بود.
فردوسی .
- بدانگونه (به + آن + گونه ) ؛ به آن گونه . به آن طور. (از آنندراج ). بدانسان . چنان . (یادداشت مؤلف ).
- بدانگه (به + آن + گه ) ؛ آن زمان . آن وقت . (یادداشت مؤلف ) :
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
بوشکور.