بخسی
لغتنامه دهخدا
بخسی . [ ب َ ] (ص ) پژمرده . (برهان قاطع)(آنندراج ). پژمرده و منقبض . (ناظم الاطباء). || گداخته . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گداخته شده . (آنندراج ). || از عربی ) بی آب حاصل آمده . (برهان قاطع) (آنندراج ). کشت بی آب حاصل داده . (ناظم الاطباء). دیمی . دیم . (یادداشت مؤلف ) :
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زرد شدستی چو گندم بخسی .
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.
تو کشتمند جهانی ز داس مرگ بترس
کنون که زرد شدستی چو گندم بخسی .
ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری ).
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.