بختیار
لغتنامه دهخدا
بختیار. [ ب َ ] (ص مرکب ) بختمند.بختور. بخت آور. دولتی . حظی . بخت جوان . (آنندراج ). سعید. خوشبخت . (ناظم الاطباء). دولتمند. مجدود. خوش طالع. مبخوت . بخیت . فیروزبخت . (از شعوری ). مقبل . نیک اختر. خجسته روزگار. جوان بخت . (از آنندراج ) :
امیدم به دادارروز شمار
که از بخت و دولت شوی بختیار.
سیاوش بدو گفت کای بخت یار
درخت بزرگی توآری ببار.
گشاده دلان را بود بختیار
انوشه کسی کاو بود بختیار.
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود ونباشد چو تو بختیار.
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار.
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار.
نکرد این اختیار از اهل عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری .
خار خلان بودم از مثال و خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا.
با بیم و با امید بسختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من .
روی به علم و به دین کن ز جهان
کاین دو به دو جهانت بختیار کند.
شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد.
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73).
بختم از یاری تو کارکند
یاری بخت بختیار کند.
ندادند در دست کس اختیار
که تا من کنم خویش را بختیار.
ناسزائی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
به هر رسم و رای اختیار آن بود
که اندیشه ٔ بختیاران بود.
نظر بر قرعه ٔ توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد.
- نابختیار؛ نادولتمند. بدبخت :
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
|| متمول . بادولت . (ناظم الاطباء).
امیدم به دادارروز شمار
که از بخت و دولت شوی بختیار.
فردوسی .
سیاوش بدو گفت کای بخت یار
درخت بزرگی توآری ببار.
فردوسی .
گشاده دلان را بود بختیار
انوشه کسی کاو بود بختیار.
فردوسی .
تو آن بختیاری که اندر جهان
نبود ونباشد چو تو بختیار.
فرخی .
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شوربخت را حسد آید ز بختیار.
فرخی .
هر کجا مردم رسید و هر کجا مردم رسند
تو رسیدستی و لشکر برده ای ای بختیار.
فرخی .
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العالمینش اختیار و بختیار.
منوچهری .
نکرد این اختیار از اهل عالم
جز ابدالی حکیمی بختیاری .
ناصرخسرو.
خار خلان بودم از مثال و خرد
سرو سهی کرد و بختیار مرا.
ناصرخسرو.
با بیم و با امید بسختی زی او شدم
زو بختیار گشتم و شد بخت یار من .
ناصرخسرو.
روی به علم و به دین کن ز جهان
کاین دو به دو جهانت بختیار کند.
ناصرخسرو.
شش حج تمام بر در این کعبه کرده ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد.
خاقانی .
ای خسرو جهاندار و ای پادشاه بختیار. (سندبادنامه ص 73).
بختم از یاری تو کارکند
یاری بخت بختیار کند.
نظامی .
ندادند در دست کس اختیار
که تا من کنم خویش را بختیار.
سعدی .
ناسزائی را که بینی بختیار
عاقلان تسلیم کردند اختیار.
سعدی .
به هر رسم و رای اختیار آن بود
که اندیشه ٔ بختیاران بود.
امیرخسرو.
نظر بر قرعه ٔ توفیق و یمن دولت شاه است
بده کام دل حافظ که فال بختیاران زد.
حافظ.
- نابختیار؛ نادولتمند. بدبخت :
بدو گفت کای شاه نابختیار
ز نوشیروان در جهان یادگار.
فردوسی .
|| متمول . بادولت . (ناظم الاطباء).