باهوش
لغتنامه دهخدا
باهوش . (ص مرکب ) کسی که هوش دارد. هوشمند. زیرک . کَیِّس . هوشیار :
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار باهوش و پشمینه پوش .
شکیبا و باهوش و رای و خرد
هزبر ژیان را به دام آورد.
بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم .
|| آگاه . بیدار. زنده :
نمی دانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود.
و رجوع به هوش شود.
- با هوش آمدن ؛ به هوش آمدن . بخود آمدن . مقابل از خود رفتن و بیخود شدن . افاقه . فواق . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ).
- با هوش دل ؛ که هشیار باشد. نبیه :
یکی مرد باهوش دل برگزید
به ایران فرستاد چون می سزید.
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار باهوش و پشمینه پوش .
فردوسی .
شکیبا و باهوش و رای و خرد
هزبر ژیان را به دام آورد.
فردوسی .
بدان مرد باهوش و با رای و شرم
بگفتند با لابه بسیار گرم .
فردوسی .
|| آگاه . بیدار. زنده :
نمی دانم آن شب که چون روز شد
کسی بازداند که باهوش بود.
سعدی (طیبات ).
و رجوع به هوش شود.
- با هوش آمدن ؛ به هوش آمدن . بخود آمدن . مقابل از خود رفتن و بیخود شدن . افاقه . فواق . (تاج المصادر بیهقی ) (ترجمان القرآن ).
- با هوش دل ؛ که هشیار باشد. نبیه :
یکی مرد باهوش دل برگزید
به ایران فرستاد چون می سزید.
فردوسی .